اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 176
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۷۴ بازی تاروت (۲۴) پایان
[امپراتور فیلم گویو رو کشت. امپراتور فیلم برنده شد! آه، پدر جیانگ شو.]
[نه، شیهچی در رو باز کرد. اون گلهای رز سفید... این حس رو نمیده که شیهچی شکست خورده. قلب ها رو هم له کرد. حس میکنم برای امپراتور فیلم خوب نیست.]
[لعنتی…؟ هی تو، من رو نترسون.]
[راستش رو بگم، من هنوز طرح داستان رو متوجه نشدم.]
[آزمون شروع شده. آه خیلی هیجان انگیزه.]
جیانگ شو و شیهچی در هوا ناپدید شدند و در سنگی به آرامی بسته شد. بعد از پنج دقیقه طولانی، در سنگی دوباره باز شد. این بار درب ۱۱ تابوت سیاه پشت در سنگی باز شد.
در هر تابوت سیاه، یک نفر خوابیده بود. ۱۱ نفر بودند، ۱۰ بازیگر به اضافه یک جادوگر. به عبارت دیگر، همه آنها بازیگران این بازی تاروت بودند. چشمانشان را محکم بسته بودند، دست هایشان را روی شکمشان جمع کرده بودند و حالت هایشان آرام بود، انگار در آ&غو&ش فرشتهای خوابیده بودند.
در اتاق تاریک و بدون نور، پرتوی نور به تدریج وارد شد. این نور از بالای اتاق میآمد. یک سوراخ در بالای اتاق ظاهر شد. این سوراخ بزرگتر و بزرگتر شد تا اینکه سقف دیگر جلوی چشم مردم را نمیگرفت.
آسمان مه آلود و آبی بود، کمی شبیه شیشه ی مات. وسیع و دورافتاده، عمیق و وسیع بود و به نظر میرسید که میتواند همه چیز دنیا را در خود جای دهد. با این حال، فراز و نشیب های زندگی حرکت نکردند. در آسمان پر هرج و مرج، به تدریج چهرهای سفید مانند برف ظاهر شد.
حالت به تدریج واضح تر شد. فرشتهای بود با چهرهای موقر، ساکت، جدی و آرام. فرشته بال های خود را که به بزرگی کان پنگ(موجود افسانه ای) بود باز کرد. بالهایش مثل امید روشن و درخشان بودند.
فرشته کمی سرش را برگرداند و نگاهش از روی صورت همه در تابوت های سیاه گذشت. در چشمان آرام فرشتهای که همه چیز را درک میکرد، جایی برای پنهان کردن زشت، زیبا، خوب و بد وجود نداشت.
در تابوت سیاه عدهای لاغر شدند و شبیه اهریمن شدند. یک نفر محو شد و الوهیت نشان داد.
فرشته آهسته نگاه میکرد، گاهی بی حالت، گاهی عمیقاً اخم میکرد یا بی اختیار آه میکشید. بالاخره به موقعیت خاصی نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست. چشمان ابسیدین ناب و کریستالی او پر از لطافت و محبت بود.
این بچه اش بود در سفر طولانی زندگی در زیر گل و لای، هرگز اراده، قدرت، عدالت و اعتدال خود را از دست نداد. برج میتوانست بدن، مو و پوست او را نابود کند اما نتوانست قلب و روح او را نابود کند. اهریمن نتوانست او را گیج کند یا به بیراهه بکشاند. حتی خدای مرگ که همه چیز را سگ میدانست، جرأت نداشت مزاحم او شود.
او یک جادوگر بود و میدانست که کارت جادوگر میخواهد به او چه بگوید. او یاد گرفت که از قدرت آسمان ها و زمین استفاده کند. او معنای واقعی زندگی را از ساده تا پیچیده بررسی کرد و در نهایت به اصول اولیه بازگشت. همه چیز را فهمید و به اصل خود بازگشت. زندگی فقط یک چرخه بود.
قلب اصلی را پیدا کرد، عزم راسخ نشان داد، آغاز و پایانی داشت.
این بازی تاریک تاروت فقط یک پله معمولی در سفر زندگی او بود. برای برخی افراد، آنها هرگز از آستانه عبور نمیکنند. شیپور مرگ و پرده سیاه نماد پایان بود.
بعضی ها دیر یا زود ساکت میشدند و بعضی ها بالاخره آسمان را میلرزاندند. او برای همیشه گرامی داشته خواهد شد، او سزاوار این بود که برای همیشه گرامی داشته شود. خداوند بزرگ ترین نعمت را به او خواهد داد.
حرکات کوچکی در محوطه داوری شنیده شد. انگار یخچالی که هزاران سال دوام آورده بود در حال آب شدن بود و آب چشمه هجوم میآورد. جاده های مرگ و زندگی ذاتاً با هم مخالف بودند. عدالت به هیچ وجه اجازه نمیدهد که شر به آن دست درازی کند.
لحظهای که در زندگی باز شد، جاده مرگ به جاده ای به سمت مرگ تبدیل شد.
لحظهای که فرشته در محوطه داوری ظاهر شد، فیلم دوباره روی پرده بزرگ سینما در حال پخش بود.
پلان های مبهم و دشوار یکی یکی شکسته شد و برای مخاطب تحلیل عمیقی داشت.
این فیلم بازی تاروت کم کم کاملتر شد.
[میدونم دارم جو رو خراب میکنم اما میخوام بگم... لعنت به من!!!]
[لعنتی... اگه اینطوره، جاده زندگی در برابر جاده مرگ پیروز شد... درسته؟]
[چیزی نمیتونی بگی؟ پس اجازه بده من به جات صحبت کنم! شیه چی عالیه! جیانگ شو باید بمیره!]
[لعنتی… باور نکردنیه. من فکر میکردم شیهچی توی طبقه دوم بود اما در واقع توی طبقه دهم بود.]
<...کتابهای تصادفی



