اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 125
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و بیست و سوم:بیمارستان(4)
یهشیائوشیائو توضیح داد:«پس من اول با یه لان صحبت میکنم و بعد با یهشیائوشیائو میام پیشت. دایی، خیلی مرد خوبیه.»
«اره، بازیگر ها خیلی زود سرشون خلوت میشه. ما باید هم دیگه رو ملاقات کنیم و به طور خلاصه هم رو بشناسیم.»
یهشیائوشیائو با عجله گفت:«پس میبینمت.»
شیهچی سرتکون داد و با رنزه به بخش مجروحان رفت.
«هی، شیهچی من اون دختر رو میشناسم.» رنزه قبل از اینکه به آرومی صحبت کنه، صبر کرد تا از دیدرس دختر خارج بشه.
شیهچی بهش خیره شد. جای تعجبی نداشت که رنزهتا الان حرف نزده بود.
هر دوی اون ها از پله پایین رفتند و رنزه ادامه داد:«من شنیدم که تو و لوون گفتین که به یه دنیا تعلق دارید.پس من و یهشیائوشیائو هم متعلق به یه دنیا هستیم. تاجایی که من میدونم، خانوادش خیلی پولدارن و اون از سن کم به خارج رفته. در هر صورت، اون دختر خیلی لجباز و کله شقی هست، خانوادش هم دیگه به این اخلاقش عادت کردن.»
«بهرحال، یهو یادم اومد که تو دنیای یانجینگ زامبی وجود داره، درحالیکه لوون تو دنیای تو، یه ماهیگیره. دنیای من کاملا عادی بنظر میرسه. کاملا پایدار و منظمه..»
شیهچی منتظر موند تا حرفش رو تموم کنه.
«با این وجود، این که دنیاهای ما تا حد زیادی باهم شباهت دارند، خیلی شگفت انگیزه. دنیای یانجینگ واضح هست که در پشت دنیای من و یهشیائوشیائو قرار داره اما ساختار اجتماعی و تکامل تاریخیش، به ما شبیه هست. مثل....» رنزه نمیدونست که چطور اون رو توصیف کنه.
شیهچی به جاش حرف زد. «مثل اینکه دنیات جایی که توسعه هنوز ناتمام و ناقصه یا جهت کلی توسعه یکسانه، اما یهو تو جزییات منحرف بشه. مثل سیلابیه که از کوه پایین میاد. اگه به چیزی برخورد کنه، واگرا میشه و در جهات مختلف جریان پیدا میکنه. با اینحال، منبع سیلاب و اسانسش، آب هست.»
«بله همچین احساسی.» رن زه گفت:«فاصله دنیای تو و دنیای یان جینگ خیلی زیاده، اما با اینحال، شباهت های بسیاری هم وجود داره.»
شیهچیبرای لحظهای ساکت موند و بعد به رنزه خیره شد. «به نظریهجهان موازی اعتقاد داری؟»
اون چند وقت یکبار به ایده فکر میکرد و سعی میکرد اون رو با علم شناخته شده یا شبهعلم توضیح بده. این شبیه ترین و نزدیکترین احتمال بود.
ذهن رنزه ناگهان روشن شد. اون قبل از اینکه صادقانه جواب بده، مکثی کرد و گفت:«من.... نمیدونم.»
رنزه احساس کرد که علم و علم تخیلی، دور از دسترسش هستند. اون به طور عادی قبل از اینکه وارد برنامه بشه، خدا و ارواح رو باور نداشت. اون یه جوون امروزی بود که هیچ ایمانی نداشت و به همه چیز هم شک داشت. اون بدون هیچ هدف خاصی، برای هیچ و پوچ به دانشگاه رفت و زندگیش رو سپری کرد.
سپس شیهچی ماجرا رو باز کرد و رنزهفهمید. «در حقیقت با عقل جور درمیاد. تو دنیای من و یهشیائوشیائو، به طرز واضحی تو یه کتابی ثبت شده بود که زامبی ها هزاران سال پیش وجود داشتند. بعد بواسطه رشد انسان ها، کاملا از بین رفتند. مرده سوزی صورت گرفت و هیچ زامبی جدیدی متولد نشد. بنابراین، شاید ما هیچ وقت زامبی ندیده باشیم، اما اینطور هم نیست که کلا در موردشون چیزی ندونیم و با این بحث غریبه باشیم. زامبی ها تو دنیای ما، تو فیلم ها حضور داشتند و ظاهر میشدند.»
رنزه کمی مات و مبهوت شد. «پس... ممکنه یه جهانی وجود داشته باشه که زامبی ها بدون انقراض رشد کنن؟ یا جهانی که هنوز مرده سوزی رو اجرا نکرده؟»
هر چقدر بیشتر در موردش فکر میکرد، موضوع براش واضح تر میشد.. اون به شیهچیخیره شد. «دنیای تو یه گره خاصه و تو هم توی دوراهی قرار گرفتی؟»
شیهچی سرتکون داد. اون هم همینطور فکر میکرد.
رنزه ناگهان به چیزی فکر کرد و ردی از ترس توی چشمهاش ظاهر شد. «خودهای تکراری از ما تو دنیاهامون وجود داره؟ یا نسخه های دیگری از ما تو جهان های بیشتری وجود داره، که ما ازش خبر نداریم؟»
شیهچیبهش اطمینان داد. «نگران نباش. احتمالش اساسا صفره. تکامل جهان به کل بدن تاثیر میگذاره. یه تغییر کوچک شاید ناچیز بنظر بیاد اما احتمال بالایی وجود داره که نسخهای از ``تو`` در تاریخ بعدی وجود نداشته باشه. حتی اگه اون دقیقا شبیه به تو بنظر برسه، اون تو نیستش. محیط زندگی متفاوته. اون آدمهای مختلفی رو میشناسه و چیز های متمایزی رو هم تجربه کرده. چطور میتونی بگی که اون تو هست؟ انسان ها محصول جامعه هستن. زمانی که محیط اطراف تغییر بکنه، طبیعتاً اون ها هم تغییر میکنن.»
رن زه بلافاصله نگرانی هاشو رها کرد. اون احساس کرد که نگرانیش کمی غیر منطقیه و لبخند زد. «پس ما هنوز خاص و منحصر به فردیم.»
شیهچی سرتکون داد و گفت:«البته، این هنوز یه حدس تقریبیه.»
معلوم نبود که اون تو آینده فرصتی برای فهمیدن حقیقت پیدا میکنه یا نه.
شیهچی برگشت و به دوماه عجیب پشت سرش نگاه کرد و اون رو به مکالمه عجیب و غیر معمولش با رن زه وصل کرد. شیهچی افکار جزیی و نامحسوسی داشت.
زمان، مکان. زمان و مکان.
رن زه ناگهان زمزمه کرد:«شیهچی، نگاه کن!»
شیهچی بلافاصله سرش رو چرخوند و مسیری که انگشت رنزه به اون اشاره میکرد رو دنبال کرد.
اونها در انتهای راهرو بودند. راهرو تاریک بود، نور سفید و قرمز خونی ماه، از پنجره به داخل میتابید. زیر پلهها، جلوی اتاق عمل که چراغ ها روشن بود، سایهای تار به چشم میخورد.
شیهچیبلافاصله رن زه رو کشید تا خم بشه. اونها کنار نرده پنهان شده بودند.
شیهچی تو قلبش گفت:«برادر.»
پس از بلعیدن روح شیطانی، بینایی شیهشینگلان ع...
کتابهای تصادفی

