اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 102
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل صد و دوم: زندگی در دوزخ (4)
شیه چی میدونست که هیچ راهی وجود نداره که پیرمرد زنده بمونه.
در مورد قدرت، شاید به گردپای شیه شینگ لان نمیرسید، اما دیگه مثل یه مرغ هم ناتوان نبود. بدنش توسط آسمان ها تغییر کرده بود و طی نبرد های زیاد پیشرفت کرده بود.
یا این حال، پیرمرد هنوز نفس میکشید. زمانی که اون سقوط کرد، صحنه شگفت انگیزی رخ داد.
در برکه خونش، یخ زیر پای مرد آب شد، و یه لایه یخ جامد بیرون اومد. لایه یخ بیست سانتی متر ضخامت داشت اما سریع ذوب و به حوضچهای از خون تبدیل شد. خاک یا آب رودخانه زیر، یخ نبود. بلکه... جهنم حوض خون بود.
پیرمرد گفت که جایگاه طبقه هشتم جهنم سرد و جهنم گرم ثابت شده هست. موقعیت جهنم حوضچه خون و جهنم کوه چاقو به طور تصادفی تغییر میکنه. در حال حاضر، جهنم حوضچه خون به طور رندوم زیر طبقه اونها قرار گرفته بود.
کرم های شب تاب بیشماری از پیرمرد به سمت شیهچی پرواز کردن. جریان گرمی به بدن شیهچی هجوم برد، لرز و سرمای اندام هاشو از بین برد. در همان سان، پیرمرد بیشتر و بیشتر محو و ناپدید میشد. بطوری که اگر بادِ سرد کمی قویتر بود، میتونست مستقیم اون رو از بین ببره.
شیهچی فهمید که اون پیرمرد رو ``خورده`` و انرژیشو بدست آورده.
لایه یخ زیر پیرمرد، در یک چشم به هم زدن به شکل یه انسان دراومد. به تکه تکه شد و پیرمرد با یه صدای ``پلاپ`` در حوضچه خون افتاد و مقدار زیادی خون به اطراف پاشید.
شیه چی روی لبه یخ چمباتمه زد و به پایین نگاه کرد. قرمزی جلوش بود.
ناگهان، صدای قدم از جهنم حوضچه خون به گوش رسید. شیهچی در سکوت منتظر موند. پیرمرد بهش گفته بود تو هر جهنم دو یا سه نفر هستند. پس وجود آدم ها در جهنم حوضچه خون بعید نبود. اگه خوش شانس بود احتمال داشت بازیگرهایی رو ببینه که میشناخت.
کمتر از یک دقیقه بعد، دو مرد غریبه جلوی چشم شیهچی ظاهر شدند.
اون دو نفر به پیرمرد که در حوضچه خون دست و پا میزد و فریاد کمک سرمیداد، خیره شدند. سپس اون ها به شیهچی نگاه کردند و لبخند زدند. «مرد کوچولو، این دزد پیر توسط تو فریب خورده. ما اون رو به عنوان یه وعده غذایی میپذیریم.»
با شنیدن کلمه ``وعده غذایی`` شیهچی خیلی سریع همه چیز رو فهمید. اگه توی دعوا با زندانی های هم طبقهات میباختی، مقدار زیادی انرژی جذب میشد و بلافاصله به طبقه بعدی میافتادی. سپس دوباره مورد سواستفاده قرار میگرفتی، تا زمانی که، یه طبقه خاص پذیرای تو بشه.
زمانی که اون پیرمرد به ناکجا سقوط میکرد و مورد بهرهکشی قرار میگرفت، در اون زمان تنها چیزی که بهش سلام میکرد، مرگ بود.
شیهچی با اخم به اون دو نفر خیره شد. «رابطه خوبی باهم دارین؟!»
«اممم، نه اونطور که بنظر میاد نیست. من میخوام اون رو بخورم.» یکی از مرد ها شانه بالا انداخت و به همراهش خیره شد. «مشکل اینه که سطح قدرتمون، تو یه رده هست. اینکه باهم بجنگیم برامون سودآور نیستش، به همین خاطر ما فقط عقب نشینی کردیم. در هر صورت اینجا جهنمه حوضچه خون هست. سرد یا گرم نیست و انرژی زیادی ازت نمیگیره.»
شخص دیگر، حرف زدن برایش سخت بود و زورش میاومد حرف بزنه.
شیهچی سرتکان داد.
«تو جدیدی نه؟! تو چقدر سازگاریت بالاست. واقعا جرات داری که باما حرف میزنی. کیفیتِ توانایی ذهنیت خوبه. میخوای به سطح بعدی بری؟ تو هم بندیت رو کُشتی و صلاحیت بالا رفتن داری. الان فقط بستگی به این داره آیا افرادی که تو سطح بعدی هستن تمایل به پذیرش تو دارند یا نه.»
«مچکرم.» شیه چی تنبلانه دستش که زیرش بود رو تکون داد.
«برا چی ممنونی؟ این به منفعته دوجانبه هست.» مرد به ``غذایی`` که هنوز در حوضچه خون تقلا میکرد، اشاره زد. «تو برای ما غذا فرستادی. بنظرت ادب حکم نمیکنه که بهت اون خبر رو بدم؟ اگه بعدا دوباره باهام روبهرو شدی، یادت باشه که بهم رحم کنی.»
مرد به گرمی خندید و شیهچی لبخند پر از مفهومی زد.
«تو یه مرد واقعی هستی.» اون مرد بسیار خوشحال بود.
بعد از کمی صحبت ...