فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 103

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل صد و سوم: زندگی در دوزخ (5)

نقاشی بسیار قدیمی و به خوبی حفظ شده بود. بنظر می‌رسید پیرمرد فقط نگاهی به اون انداخته و بعد به معنای تمام کلمه، از نقاشی مراقبت کرده. طومار، صاف و روغنی بود، بدون اینکه سوراخی برای کاغذ داشته باشه. شیه‌چی اون رو باز کرد و یه موجود زشت و در عین حال بانمک رو دید که روی اون کشیده شده بود.

آن موجود بسیار کوتاه، با دهانی برآمده و نوکدار بود. بدنش به سان قورباغه، به رنگ سبز زمردی، بازوهای بسیار بلند، قوس زیادی در پشت و لاک لاک پشت در کمرش داشت. بالای سرش به اندازه ظرفی تو رفته بود و میتونست آب در اونجا ذخیره کنه. در نقاشی، صحنه باران کشیده شده بود. موجود سبز، زیر یه نیلوفر به رنگ سرب، پنهان و منتظر بود تا باران، برگ رو به ظرفی که بالای سرش قرار داشت، بغلطانه. اون با رفتار شادی میخندید و گوشه دهانش به سمت گوش هاش کشیده شده بود.

نوشته پایینی سمت راست نقاشی، اریب و کمرنگ بود. در متن، کلمه``کاپا`` حک شده بود.

شیه ‌چی این موجود رو می‌شناخت. اون جانور، از افسانه های ژاپنی نشات می‌گرفت. کیفیت آب عالی، مهربانی، نزدیکی به انسان ها و ساده لوحی از ویژگی های بارزش محسوب میشدند. شیه ‌چی از تو خاطراتش به عادت های این موجود افسانه‌ای پی برد و شروع به یاد آوری انچه که پیرمرد قبلا بهش گفته بود، کرد. پیرمرد درحالی که داشت در مورد سیستم طبقات رندوم جهنم صحبت می‌کرد، به کاپا اشاره کرده بود.

شیه چی متفکرانه سرش رو پایین انداخت. یه چیزی به ذهنش خطور کرد. چیزی که پیرمرد میخواست در موردش صحبت کنه، تولد کاپا بود. افسانه ها میگفتند کاپا موجوداتی هستن که میتونن تصمیم بگیرند که آیا متولد بشوند یا نه.

در کشور کاپا ها، زمانی که مادر کاپا در شرف زایمان بود، پدر کاپا، پزشک کاپا رو دعوت میکرد. کاپا عجله ای برای بدنیا اومدن نداشت. دکتر در ابتدا، خودش رو به شکم مادر کاپا نزدیک میکرد و از کاپای کوچک داخل شکم می‌‌پرسید آیا حاضره در چنین خانواده متولد بشود یا نه؟

دکتر می‌پرسید آیا والدین صلاحیت دارند و آیا کودک راضی هست یا نه؟ اگه بچه کاپا نمی‌خواست در چنین خانواده‌ای متولد بشه و نمی‌خواست بدنیا بیاد، در اون زمان پزشک، خواسته خانواده رو نادیده میگرفت و مادر کاپا رو مجبور به زایمان زودرس میکرد تا بچه کاپا بتونه تناسخ پیدا کنه.

سیستم متولد شدن کاپا، با سیستم جهنمی، کاملا در تضاد بود. طبقه‌ای که زندانی در اونجا سقوط میکرد، به معنای تمام تصادفی بود و طبقه‌ای که بعد از پانزده روز دوباره عوض میشد و به آنجا می‌رفت هم رندوم بود. کاپا میتونست سرآغاز رو تعیین کنه، اما زندانی ها نمی‌توانستند.

شیه‌چی کمی در مورد تاریخ نقاشی کنجکاو بود. اون به دفترچه‌ای که پیرمرد در جیبش پنهان کرده بود، نگاه کرد.

دفترچه اندازه کوچکی داشت. طولش به اندازه انگشت سبابه و پهنایش به اندازه انگشت شست و از همه جهت کرکی شده بود‌. برای نوشتن خاطرات، پیرمرد باید کاغذ گیر می آورد، اون رو به اندازه کف دست می‌برید، اون‌هارو یکی یکی سوراخ میکرد و کاغذ های کوچک رو با نخ به هم می‌بست.

کار خسته کننده و ظریفی بود، اما چیزی که در جهنم کمبودش احساس نمیشد، زمان بود.

شیه‌چی نگاهی به کاغذ انداخت و چیزی در چشمانش برق زد. این یه دفتر خاطرات بود. پیرمرد عادت داشت خاطرات هرروزش رو نگه داره. به خاطر وسعت کم کاغذ، کلمات روی صفحه به قدری کوچک بودند که برای خوندن اونها مجبور شد سخت تلاش کند.

اون، صفحه به صفحه دفتر خاطرات رو نگاه کرد. ده دقیقه بعد، اون یادداشتی در مورد نقاشی کاپا پیدا کردش.

«من امروز هم‌سلولیم رو کشتم و این چیز رو ازش پیدا کردم. اون گفتش که این رو تو برف طبقه خاصی از هشت جهنم سرد، پیدا کرده. در مقایسه با رندوم بودن مکان طبقه‌ها، من فکر میکنم این یکم کنایه آمیز هست اما بهرحال من نمی‌دونم چجوری باید ازش استفاده کنم. من تو اولین قدم فقط این رو کنار می‌گذارم.»

شیه چی متفکرانه نقاشی رو جمع کرد. این چیز توی جهنم پیدا شده بود و شبیه یک.... فرصت بود.

شیه ‌چی اخم کرد. جهنم بی‌کران بود و یافتن چیزی مثل این نقاشی به تلاش زیادی نیاز داشت. نباید بی‌استفاده میشد. اون دوباره به تاریخ زیر دفتر خاطرات پیرمرد نگاه کرد، بیستم ژانویه. آخرین صفحات خاطراتش، 23 مارس بود. دو ماه گذشته بود و پیرمرد هنوز به فایده اون نقاشی نتونسته بود پی ببره.

شیه‌چی دوباره نقاشی رو باز کرد و با دقت از بالا تا پایین، بدون از دست دادن گوشه کناری، نقاشی رو لمس کرد. هنوز چیزی نبود.

{شیه‌چی فکر می‌کنه مشکلی تو نقاشی وجود داره؟}

{غیر ممکنه. دو ماه گذشته. پیرمرد حتما همه جای نقاشی رو خوب گشته و لمس کرده.}

{شاید مایع خاصی باید روی نقاشی ریخته بشه، تا کلمات ظاهر بشن.}

{تو حتما سریال های تلویزیونی زیادی تماشا کردی. گذشته از این، اون مایع خاص ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی