اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 101
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صد و یکم: زندگی در دوزخ(3)
زمانی که ذهن گیج و منگش به آرومی از خواب بیدار شد، شیهچی احساس سرما کرد. هوای سرد بیرون، به سمتش هجوم برد و لایه نازکی از سرما روی پوستش نشست. به همین خاطر سرعت گردش خونش هم پایین اومد. سرما فقط به همین راضی نشد، اون به حمله ادامه داد و سرمای بی حد و حصری از طریق رگ های خونیش به استخوانهاش سرایت کرد. خیلی دردناک بود به طوری که انگار خونش به آرومی در حال یخ زدن بودش. اندام و عضلاتش بخاطر سرما سخت و بیحس شده بودند.
زمانی که شیهچی میخواست چشم هاشو باز کنه، متوجه شد یه نفر در حال چرخوندن بدنش هست. اون بلافاصله خودش رو به خواب زد و آگاهانه حرکات چشمش رو مهار کرد و سرعت نفس کشیدنش رو پایین آورد.
«خیلی شفافه، آیا اون یه تازه وارده؟ یا نه فقط مورد آزار و اذیت قرار گرفته؟ چقدر بدشانس. یه تازه واردی که آخر، از جهنم هشتم سردرمیاره.» مرد با صدای آهسته فحش داد. نفسش بوی بدی داشت.
«بهتره که تورو بخورم.»
زنگ خطر در قلب شیهچی به صدا دراومد اما اون ناامید نشد. غیر ممکن بود در همین ابتدا برنامه اجازه بده اون بمیره. اون هنوز قوانین رو نمیدونست. حتی اگه این شخص هم میخواست بخورتش، بلافاصله این کار رو انجام نمیداد. شیهچی خونسردی خودش رو حفظ کرد و منتظر موند.
«مرد جوان، بیدار شو.» صدایی که از بالای سرش به گوش میرسید، ملایم و پر از نگرانی بود. شیهچی احساس کرد یه نفر داره به آرومی اون رو تکون میده. اون با طمانینه چشم هاشو باز کرد و با چهره پر از چین و چروک پیرمردی، رو به رو شد.
«بیدار شدی.» مرد پیر، آهی از سر آسودگی کشید. چشم هاش پر از ترحم و دلسوزی پیرمردی، برای یه جوان بود. شخصی که شیه چی رو بیدار کرد، یه پیرمرد کوچک بودش. اون اندام لاغر و پوستی زرد رنگ مثل یه سگ پیر زرد که قوایش تمام شده بود، داشت. با این حال، چشم هاش بینهایت مهربان بنظر میرسیدند.
شیه چی از جاش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت. آسمان آبی تیره بود و یخ و برف، محیطی که درش قرار داشت رو احاطه کرده بود. برف بیکرانی روی زمین وجود داشت و همه چیز تا دوردستها سفید بود. توی این مکان عظیم و گسترده، فقط یه فرد زنده مقابلش قرار داشت.
پیرمرد یخ و سرما رو از روی شیهچی پاک کرد و با نگرانی پرسید:«تازه واردی؟!»
بوی بد دهان مرد، شیهچی رو مشمئز کرد. پیرمرد روبه روش که موشکاف بنظر میرسید، همون کسی بود که فقط میخواست اون رو بخوره. شیهچی مخفیانه لبخند زد. اون پای بیحس و سفت شدش رو بلند کرد و ایستاد، از دست داده بنظر میرسید. «بله، من یه جنایت انجام دادم و بعد به اینجا وارد شدم.»
قبل از ورود، شیهچی قیافه همه بازیگر هارو به یاد اورد. کاملا مشهود بود که پیرمرد بازیگر نبود، بنابراین اون یه فرد زندهای محسوب میشد که در اصل توی جهنم به دام افتاده بودش.
پیرمرد دستی به شانه او زد و گفت:«بله، من میدونم تو یه تازه وارد هستی. تو خیلی جوانی. حیف که شانس درست و حسابی نداری.»
«من کجام؟!»
اون میدونست که پیرمرد بهش حمله میکنه و اون از شیهشینگ لان جدا شده بودش. برای حفظ امنیتش، اون باید الان فرار میکرد اما پاهاش یخ زده و بیحس بودند. با این حال، برنامه اصلا تغییر نکرده بود. این پیرمرد ریا کار، راوی داستانش بود. اگه فرار میکرد ممکن بود بتونه زندگیش رو نجات بده، اما کندوکاو اولیه نمایش نامه رو برای کسایی که بدنبال ثروت، وحشت و تجربه خطر بودن رو از دست میداد.
فکری به ذهن شیه چی رسید، اما اون توی چهرهاش چیزی رو نشون نداد. بنظر میرسید اون از ترس میلرزه. با قیافهای آروم گرفته، اون به راحتی میتونست همه شکهارو برطرف کنه.
پیرمرد روی تخت سنگ بزرگ کنارش نشست و آهی کشید.
«اینجا آخره جهنم سرد هشتم هست. من زندانی همرده با تو هستم.»
شیه چی قبل از خم شدن، تردید کرد. اون گفت:«جهنم هشتم؟!»
اون از قصد صحبت کرد، اما متوجه شد که تمام بدنش تقریبا محو و شفاف شده. در حالیکه بدن پیرمرد نیمه جامد، با طرح کلی واضح بود. همه کسانی که وارد شدند، همه روح بودند. شفافیت و ناپیدا بودن بدنش بخاطر وارد شدن از طریق روح قابل درک بود، اما چرا این مرد بدنش پررنگ تر از اون بود؟
شیهچی ساکت موند.
پیرمرد گفت:«ما همه انسان های زندهای هستیم که گناه کردیم. تو حتما درمورد هجده جهنم شنیدی، نه؟!»
شیهچی سری تکون داد و پرسید:«اینجا یه طبقه خاص از هجده جهنمه؟»
پیرمرد سر جنباند. «این در واقع یه جهنمه اما جهنم سنتی هجده طبقه نیست. هشت جهنم سرد، هشت جهنم داغ، جهنم کوه چاقو، جهنم حوض خون و جهنم بیپایان وجود داره. در کل نوزده تا جهنم هستن.»
شیهچی غافلگیر شد. «من به یاد دارم که جهنم بیپایان قسمتی از هشت جهنم داغه. نه؟»
پیرمرد کمی تعجب کرد و جواب داد:«بنطر میاد تو خیلی چیز ها رو میدونی؟! با نگاه کردن به لباس هات میشه گفت انگار دانشور هستی، درست میگم؟ تو باید عقل سلیم رو کنار بزاری. الان قرن بیست و یکم هستیم و جهنم نمیتونه به همون شکل باقی بمونه. این سیستم برای اینکه با زمان انطباق پیدا کنه، نیاز به بهبود داره. اینجوری میتونی بفهمیش. هشت جهنم سرد، جهنم های فوق العاده سردی هستن. شماره اونها، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت و هشت هست. هر چقدر عدد بالاتر باشه، سرما هم بیشتره. ما الان توی جهنم هشتم هستیم، سرد ترین جهنم از بین هشت جهنم سرد.»
«یعنی شانس ما خوب نیست؟»
«بله، جهنم های مختلف مصرفهاشون هم متفاوته. هر چقدر جهنم سردتر یا گرم تر باشه، میزان مصرف انرژی ما هم بیشتر میشه.»
«ایا سطح اول جهنم تصادفی و رندوم هست؟ یا بستگی به جرمی که مرتکب شدی، داره؟» صورت شیهچی پر از ترس بود و با حالتی لرزان این سوال رو از پیر مرد پرسید.
پیرمرد کمی اخم کرد، ظاهراً با این سبک ارتباطی پرسش و پاسخ کمی حوصلهاش سر رفته بود. اون پشت چشم نازک کرد و گفت:«سوال نپرس. وقت نداریم. بعد از اینکه صحبتم با تو تموم شد میتونی سوال بپرسی.»
شیه چی چشم هاش گشاد شد و بعد مطیعانه جواب داد:«باشه.» شیه چی نتونست تحمل کنه و دوباره پرسید:«اون چیه؟!»
پیرمرد توسط تعجب اون، مات و مبهوت شده بود. اون بیشتر با دیده تحقیر بهش نگاه کرد.
پیرمرد جهت انگشت شیهچی رو دنبال کرد و تصاویر متحرک و در حال تغییر روی توده یخ رو دید. اون وانمود کرد که داره با حوصله توضیح میده:«این یه س...
کتابهای تصادفی


