اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 64 – جنگ وحشت (19)
[یه زیرزمین وجود داره!]
[من خیلی گیج شدم. چطور دربارهش فکر کرد؟]
[شکستن یا نشکستن شیشه. به نظرم نمیتونم درکش کنم.]
[هرچی. رئیس چی رو دنبال کنید و تموم.]
[این فیلم خیلی وحشتناکه.]
[فکر کنم فهمیدم. این فیلم درباره قوانین متضاده، تضادهای ابدی و ذهنیتهای مضر.]
[سرنخ اینه یه فرد باهوش ممکنه قربانی نبوغ خودش بشه. سئوال اینه که من باهوش نیستم و نمیدونم باهوش هستم یا نه. به صراحت بگم، هنوز باید باهوش باشم. من سرگیجه گرفتم.]
[عروسک ماتریوشکا نیست!]
[اون باید مهمترین بخش باشه، درسته؟]
شیهشینگلان گفت: «شیائوچی، میرم پائین.»
«باشه.»
شیهشینگلان لباسهایش را دور دستانش پیچید، لبه شکسته شیشه مه آلود را گرفت و بدنش را پائین آورد. او محل فرود را دید و روی میز چوبی پوشیده از گرد و غباری فرود آمد.
زیرزمین به شدت تاریک و دمای هوا بسیار پائین بود. بوی کپکزدگی و ماهی از آن به مشام میرسید. شیهشنگلان منتظر ماند تا چشمانش با تاریکی سازگار شود. به امید اینکه کلید چراغ برقی پیدا کند، دیوار را لمس کرد و برای پیدا کردن آن کمی حرکت کرد. با پیدا کردن کلید چراغ برقی قدیمی، آن را به آرامی پائین کشید و زیر زمین با نوری کم روشن شد.
آنجا نامرتب و کثیف بود. او بلافاصله ردیف جسدها را در دو طرف زیرزمین دید. اجساد مردگان به دیوار تکیه داده شده، سرها به بالا کج شده و چشمانشان به شکلی تاریک و توخالی خیره مانده بود. مثل گرداب مرگ بود.
مدت زیادی بود که مرده بودند اما به دلیل دمای پائین زیرزمین، نپوسیده و مرتب ردیف شده بودند. آنها باید منشأ بوی خون باشند.
شیهشینگلان از آنجا نگذشت و در عوض به تابوتی که در مرکز زیرزمین بود نگاه کرد. این تابوت بسیار متفاوت بود. سیاه یا قرمز نبود بلکه شفاف بود. او به وضوح قادر بود فرد درون تابوت را ببیند.
اخم کرد: «تابوت کریستالی؟»
شیهچی گفت: «بیا یه نگاهی بندازیم.»
شیهشینگلان از آوارهای زیر پایش اجتناب کرد و به سمت تابوت رفت. دست به دیواره تابوت زد: «شیشه.»
این یک تابوت شیشهای بسته بود اما همانند یک تابوت کریستالی بود. جسد انسان درون تابوت شیشهای به خوبی حفظ شده و هیچ نشانهای از پوسیدگی روی آن وجود نداشت. شیهشینگلان برای دیدن صورت جسد رفت و شیهچی شوکه شد.
این مرد، بیچهره بود. خطوط صورتش تغییر شکل داده و پوست و گوشتش به هم چسبیده بود. پلک بالا و پلک پائین با هم رشد کرده و هیچ شکافی برای چشم وجود نداشت. موقعیت بینی فرورفته و فقط دو سوراخ در پائین وجود داشت. دهانش کج و فک پائینش مثل بالکن بیرون زده بود. این چهره ترسناک بود و باعث شد پشتش یخ کند.
شیهچی حافظهاش را زیر و رو کرد: «اون باید یه بیمار مبتلا به سندروم تریچر کالینز باشه.»
سندرم تریچر کالینز یک بیماری ناشی از جهشهای کوروموزومی بود. این افراد ناهنجاریهای مادرزادی در صورت خود داشتند و اغلب با استخوانهای فک و گیجی اجزای صورت خود مشکل داشتند. در برخی موارد جدی، ممکن بود حتی چشم یا بینی نداشته باشند.
شیهشینگلان فکری کرد و گفت: «این بدن روح قویه؟»
شیهچی ساکت بود و انگار در افکارش غوطهور بود.
شیهشینگلان اتفاقی یک دفتر خاطرات قدیمی را روی میز چوبی در یک طرف دید. رفت و خواست دفتر خاطرات قدیم را بردارد که چشمانش روی میز رفت و کمی فرو رفت.
نقشه واضحی از هزارتو روی میز بود و چند تکه کاغذ روی دیوار مقابلش میخکوب شده بود. دادههای دقیقی در مورد طول، عرض و ارتفاع هزارتو، اطلاعات دقیق بازی قایم باشک و آزمایشهایی در مورد اینکه آیا شیشه مهآلود با قیچی شکسته میشود یا خیر وجود داشت.
به نظر میرسید هزارتوی شیشهای عمدا توسط مرد بیچهره ساخته شده بود و این بازی خطرناک نیز توسط او طراحی شده بود.
شیهشینگلان به دفتر خاطرات درون دستش نگاه کرد.
جلد دفترخاطرات سخت، ضخیم و قهوهای بود. وسط جلد، تصویر یک مرد کوتاه قد بود. مرد سر نداشت و در عوض سرش، آینهای به اندازه انگشت شست تعبیه شده بود. شیهشین...
کتابهای تصادفی



