اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 65
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 65 – جنگ وحشت (20)
شیهچی بیان کرد: «ما فقط باید وارد دنیای آینه بشیم. علاوه بر این، راه ورود به دنیای آینه هم پیداس.»
شیهشینگلان اضافه کرد: «توی تابوت دراز بکشید و درش رو بپوشونید.»
شیهچی خندید.
شیهشینگلان در حالی که به سمت تابوت میرفت، گفت: «ممکنه من یه شبح ضعیف باشم اما این فقط یه هویت در بازی قایم باشکه. صراحتا میگم من هنوزم یه انسانم. قانون مخالف اینه که ارواح انسان رو بیرون از آینه میگیرند. پس توی آینه، بطور طبیعی، انسانها ارواح رو میگیرند.»
لحنش ملایم بود و هیچ ابهامی نداشت، او جنازه دشمن را بیرون آورد و در قبرستان ابدی دراز کشید.
شیهشینگلان پاهای باریکش را به هم چسباند، صاف به پشت دراز کشید، سرش را صاف و دستها را روی شکمش گذاشت. پوست رنگ پریده، لباسهای تیره و ویژگیهای مرموز صورت او در ترکیب با تابوت نماد مرگ، او را شبیه یک خون آشام زیبا میکرد که در مقبره خوابیده است.
شیهشینگلان در تابوت را روی سرش گذاشت و چشمانش را بست.
[لعنت؟؟؟؟؟ بازم متوجه نشدم.]
[اون توسط روح قوی کنترل میشه؟ چرا توی تابوت دراز کشید؟]
[آهههه خوناشام خوشتیپ چی.]
[در تابوت رو بپوشونید ~]
در اتاقی که ارواح در آن قرار داشند، شنیی رفتار شیهچی را دید. چیزی در چشمانش جرقه زد و با رضایت لبخند زد.
به نظر میرسید مهمان مرد کنارش هم سرنخهایی داشته باشد. بعد از چند ثانیه ناگهان متوجه شد: «این جوریه!»
کمی ترس در دلش بود، او آیتمهای زیادی داشت اما ممکن بود لزوما نتواند این سطح را پاکسازی کند. راه شکستن بازی سخت نبود اما فکر کردن به آن خیلی سخت بود. اول، آنها باید متوجه میشدند که گرفته شدن توسط روح درست است. این مرحله به مقدار نیروی معینی نیاز داشت. سپس آنها باید سرنخ را در قیچی پیدا میکردند و به رمز و راز شیشه مهآلود پی میبردند. در نهایت، آنها باید گیج نشده و روشی را برای کشتن روح آینه پیدا میکردند.
این امر مستلزم این بود که ضریب هوشی بازیگر بسیار بالا باشد. کمی بیاحتیاطی منجر به مرگ میشد. افراد باهوش اغلب مرتکب اشتباه میشوند ... مانند یوجینگ.
مادر جینگ تمسخر کرد: «اون چیکار میکنه؟ حال و هوای مرد بیچهره رو تجربه میکنه؟»
میهمان مرد نگاهی به او انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد: «حتما الان روی پسرت تمرکز کردی و به جزئیات توجه نکردی. تمام قوانین فیلم کوتاه برعکسه.»
مادر یوجینگ قبل از اینکه نگاه روی چهرهاش سخت شود به آن فکر کرد. لبخندش کمی سفت شد: «این جوریه.»
دستش که لیوان را گرفته بود، سفتتر شد و رگهای آبی پشت دستش برجسته شد.
شنیی به او نگاه کرد. زن به یاد آورد که چگونه قبلا پسرش را آشغال خطاب کرده و کاملا احساس خجالت کرد. تلفنش زنگ خورد و زن به پائین نگاه کرد. این پیامی از طرف یوجینگ بود.
[مامان، سختی بیش از حد نامتعادل بود. خوشبختانه سطح اول و دوم رو رد کردم. من قطعا رتبه اول میشم.]
زن خجالت کشید و در دلش گفت: «بیمصرف.» او پر از بیقراری بود. گوشیاش را با حالتی از ناامیدی بدون آنکه روحیهاش را پنهان کند، روی میز گذاشت.
شنیی دید شرایط آماده شده و قبل از رفتن بالاترین امتیاز را به دست آورد.
شیهشینگلان دوباره چشمانش را باز کرد و دنیای قرمز خونی را دید.
هنوز هزارتوی آشنا با چراغ سبز بود. فرقش این بود که فرقی نمیکرد سطح آینه بود یا زمین، خون غلیظی روی آن پاشیده شده بود. افسرده و پر از جنون بود.
[دنیای آینهای!]
صدای تیک تیک از پشت سرش شنیده میشد. شیهشینگلان سرش را برگرداند و جسدی را دید که از شیشه آویزان شده است! جسد وارونه آویزان بود، سرش پائین بود و دست بریده شده در حوض خون افتاده بود. او اخم کرد و به بالا نگاه کرد و دید که بازوی پسر مرده ناگهان کنده شده است. هنوز از بازوی پاره شده خون میچکید.
«برادر، این شخص آشناست ...»
شیهشینگلان موهای مرد آویزان را بالا برد و به صورتش نگاه کرد، چاقالو بود.
او دستمالی از جیبش بیرون آورد و خون انگشتانش را پاک کرد. سپس با توجه به چیزی که در ذهن داشت از هزارتوی آینه گذشت. میتوانست هر چند قدم یک جسد ببیند. برخی از اجساد هنوز تازه بودند...
کتابهای تصادفی

