اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 63
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 63 – جنگ وحشت (18)
روح ضعیف صدای کف زدن را شنید و به آن طرف دوید و صدای پایش بلندتر شد. شیهشینگلان بین نور و سایه دوید.
در همان زمان، رنزه مخفیانه به مکانی دور از روح ضعیف رفت در حالی که یوجینگ یک تکه بزرگ شیشه را شکست. او احساس غرور میکرد که یک دست رنگ پریده مچ پایش را گرفت. او با وحشت به پائین نگاه کرد و متوجه دست شد ... که از یک تکه شیشه شکسته دراز شده بود.
دست از مچ پایش بالا رفت و حس کشش شدیدی از شیشه احساس میشد. در یک لحظه تمام پای یوجینگ به داخل شیشه کشیده شد. یوجینگ بلافاصله دستهایش را بهم زد و دست به آینه برگشت. یوجینگ دوید و با ناامیدی متوجه شد که تکههای شیشه در سراسر زمین، به رسانهای برای روح تبدیل شدهاند.
او جایی برای پنهان شدن نداشت. 3 فرصت دست زدن او خیلی زود تمام شد.
10 ثانیه بعد در شانه خود احساس خارش کرد. عصبی بود و در حین فرار، دست به شانهاش زد، اما انگشت سردی را لمس کرد. در جایش یخ زد، انگار داخل یک انبار یخ افتاده باشد. به شیشه شکسته لگدی زده بود و به ناچار یک تکه شیشه روی شانهاش افتاده بود. یک دست کامل از تکه شیشهای که در زمانی نامعلوم روی لباسش افتاده بود، دراز شد ...
یوجینگ ژاکتش را درآورد و از اجناس آویزان شده به گردنش استفاده کرد. او فقط چند 10 ثانیه فرصت داشت ..
در اتاق کوچکی که مهمانان بودند، زنی با عصبانیت سر تلفن همراهش داد زد: «لغوش کن! مشکل خارج از کنترله! لغوش کن!»
دستانش به شدت میلرزیدند و نمیتوانست ثابت بماند. این تنها پسرش بود!
زن تقریبا دیوانه شده بود: «واقعا میخواید تمام استعدادهای تازه کار بمیرند؟ چرا وقتی میدونید چقدر دشواره هنوزم بازی کلمات رو انجام میدید؟ بس نیست؟»
شنیی با اخم به او نگاه کرد: «آروم باش. این برنامه عمدا بازی با کلمات انجام نمیده. شکل کلمات به معنای وجود تناقضه.»
لحظهای بود که پای مرگ و زندگی پسرش در میان بود و زن دیگر احساس ترس و احترام نمیکرد. او گوش خود را به سخنان شنیی بست و پشت تلفن خود جیغ زد: «اگه پسرم نتونه از پسش بربیاد، دیگه غیرممکنه که بگذره! بهتون میگم لغوش کنید! اگه نمیخواید تموم اون استعدادای تازهکار از بین برند فورا لغوش کنید!»
مهمان دیگر با حالتی خجالتزده تماشا میکرد. این زن، واقعا حقیقت را میگفت. در حال حاضر به نظر نمیرسید کسی بتواند از این فیلم کوتاه عبور کند. علاوه بر این، انتخاب آیتم توسط یوجینگ در اصل یک تصادف بود. این در چهارچوب جنگ نبود. سختی آن واقعا نامتعادل بود.
تراکم تفکر منطقی آنقدر زیاد بود که ممکن بود بازیگران غیرمتخصص نتوانند از آن عبور کنند، چه برسد به تازهواردانی که فقط یکی دو ماه بود اینجا بودند. وقتی تلفن 3 مهمان زنگ خورد، فضا به شدت متشنج بود.
[مشخص شده است که چالش واقعی قسمت سوم جنگ «قایم باشک» بالاتر از حد انتظار است و برای بقای استعداهای تازهکار مساعد نیست. رأیگیری از مهمانان اکنون آغاز شده است و هیچ ممتنعی مجاز نیست. اگر دو یا چند مهمان ادامه را انتخاب کنند، فیلم کوتاه ادامه خواهد یافت. اگر دو یا چند نفر توقف را انتخاب کنند، فیلم کوتاه متوقف میشود و نمایش جنگ به پایان میرسد.]
مادر یوجینگ بلافاصله دکمه توقف را فشار داد. به مهمان مردی که کنارش بود نگاه کرد و با حالتی لرزان صحبت کرد: «پسرم رو نجات بدید و توقف رو فشار بدید! میتونید هرچیزی رو که بخواید داشته باشید! میتونم اون رو بهتون بدم!»
میهمان مردی که در وسط گیر کرده بود به شکل ناشیانهای از نگاه او دوری میکرد. او به متکبرترین اما منصفترین یعنی شنیی نگاه میکرد. شنیی چند ثانیه سکوت کرد: «فراموشش کن، اون رو متوقف کنیم. واقعا تموم شده و نیازی به ادامه نیست. این برای اونا کاملا بیانصافیه و اگه همه اونا بمیرند حیفه.»
زن آنقدر هیجان زده بود که اشک میریخت. او سپاسگذار بود اما شنیی اهمیتی نمیداد. هر 3 نفر آنها دکمه توقف را فشار دادند.
شنیی به شیهچی نگاه کرد که با عجله به سمت روح ضعیف روی صفحه نمایش میرفت و چیزی متفاوت در چشمانش درخشید. آیا شیهچی به روشی فکر کرده بود؟ با خودش مصادف شد. شیهچی باید قانون تضاد را متوجه شده و برای گرفتن روح رفته باشد. امکان گذراندن سطح برای او وجود داشت. برنامه هوشمند بود و باید کسانی که توانایی داشتند نشان داده میشدند. اگر ناگهان متوقف میشد برای شیهچی که سرنخی داشت خیلی ناعادلانه بود.
شنیی ناگهان نظرش تغییر کرد و به صحفه نمایش اشاره کرد: «اون ادامه میده در حالی که بقیه متوقف میشند، خوب؟»
زن که جان پسرش را نجات داده بود در یک لحظه ذهنش باز شد. او به مرد جوانی که شاید بهتر از پسرش بود نگاه کرد و کمی حسادت در چشمانش درخشید.
پس از پایان برنامه جنگ وحشت، از بازماندگان استعدادهای جدید دعوت میشد تا فیلمی با هم فیلمبرداری کنند. تا زمانی که این شخص زنده بود مانعی برای پسرش بود. بهتر بود اجازه میداد او در قایم باشک بمیرد ..
زن بلافاصله لبخند زد: «البته.»
او فرار یوجینگ از قایم باشک را تماشا کرد و آرام بود.
شنیی در حالی که تفاوتها و تواناییهای دو شخصیت شیهچی را میسنجید، با انگشت بلندش روی میز ضربه زد. او ایدهای داشت و گفت: «اگه بدون پاداش برای اون تصمیم بگیریم در حقش بیانصافی کردیم. در صورت گذراندن این سطح، من یه آیتم مناسب برای اون دارم که به عنوان غرامت بهش میدم. سختی این سطح خیلی زیاده، بنابراین اگه فقط برنامه بهش امتیاز بده، زیاد دوستانه نیست.»
لبخند روی صورت زن کمی سفت شد. او فقط توانست سرش را به علامت تائید تکان دهد در حالی که در قلبش پوزخند میزد: «به همین راحتیه؟»
مهمان مرد پرسید: «این سلاح با روح شیطانیه که استاد باید اون رو بشناسه؟»
مهمان مرد این را میدانست زیرا شنیی هرگز به خود زحمت نداده بود اقلامی را که به دست آورده، پنهان کند. فرآیند انتخاب آیتمها برای همه مخاطبان آزاد بود. این اسلحه توسط شنیی در یک فیلم ترسناک به نام تیغ روح شیطانی به دست آمده بود. کیفیت مزایای آن از معایبش بیشتر بود، اما متأسفانه الزامات آن برای استاد آن بسیار سخت بود.
شنیی آن را پنهان نکرد و با کمی تأسف صحبت کرد: «بله، خیلی سنگینه و نمیتونم اون رو کنترل کنم با این حال ممکنه برای اون مناسب باشه.»
مهمان سری تکان داد.
او درک خاصی از شنیی داشت. شنیی به شدت مغرور بود و فقط خودش را در چشمانش داشت. او یک خودخواه مطلق بود که دوست داشت با افراد قوی برخورد کند و ضعیفها را تحقیر میکرد. با این حال او همیشه به آن اعتراف میکرد که آیا میتوانست کاری را انجام دهد یا نه. او بسیار باز و از اشتباه کردن متنفر بود. البته او سرمایهای برای افتخار داشت. به همین دلیل بود که شنیی دوست نداشت یوجینگ به مادرش تکیه کند، به وضوح دیده میشد. شنیی با تحقیر به این مرد نالایق نگاه میکرد.
کتابهای تصادفی

