اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 50 – جنگ وحشت (5)
[چرا گائولی پدر و مادرش رو کشته؟ اونا که گناهی مرتکب نشده بودند که بمیرند؟]
[چرا یه روح موقع کشتن باید به خوب و بد اهمیت بده؟]
[گائولی باید از والدینش رنجیده باشه، این کینه بعد از مرگ بینهایت بزرگ شده.]
[ملاقات با اجساد. این طعم بد ارواحه.]
بدنها با لحاف پوشیده شده و مگسها در اطراف صورتهای آنها آشکارا پرواز میکردند، مانند بِیکُنی که در تابستان بیرون گذاشته میشود.
صدای گائولی کاملا تغییر کرده بود: «برادر چی، هنوزم 500 یوان رو میخوای؟» لحنش خشن و سفت بود، مانند دمهای آهنگری قدیمی و سوراخدار، گوش آدم را به درد میآورد.
شیهچی سرمای شدیدی روی ستون فقراتش احساس کرد. ناگهان به عقب برگشت و با چهرهای رنگ پریده روبرو شد! صورت گائولی که در راهپله تاریک نمایان بود. گوشه دهانش با لبخند عجیبی خم شده بود.
«شیائوچی!»
شیهشینگلان میخواست بیرون بیاید، اما شیهچی قبول نکرد: «بیرون نیا! بذار بازی کنم!»
شیهشینگلان مات و مبهوت شد.
لحظه بعد، شیهچی ترسید: «آه!!! روح!!!»
شیهشینگلان: « .... »
[این اهدایی هاهاهاهاهاها]
[اون خیلی عمیق توی درام غرق شده هاهاها.]
[حتی حالا هم تنظیمات شخصیتش رو فراموش نمیکنه هاهاها. خندهم داره بیرون میریزه.]
[اوه خدای من، خیلی بامزهس.]
فریاد کرکننده در خانه، شب خاموش را درنوردید.
درخواست این صحنه این بود که به اطراف نگاه کنیم و برویم. شیهچی فریادش را تمام کرد و دستور داد: «برادر، از ترس فرار کن!»
« .... » پلهها تاریک بود. اما شیهشینگلان به دیوار تکیه داد و به طبقه پائین افتاد. تنها دو قدم تا طبقه اول باقی مانده بود اما یک جفت پا در دید او ظاهر شد.
این پاها کفش سفید پوشیده بودند.
گائولی!
شیهشینگلان چشمانش را بالا برد. گائولی مسیر او را مسدود کرده بود. او پوزخند زشتی زد و او را گرفت. شیهشینگلان به سرعت از پلهها بالا رفت.
«برادر، اون نمیخواد ما رو بکشه. فقط مسخرهمون میکنه. مطمئنم این آخرین صحنه نیست. در غیر این صورت، فیلمنامه الزامی برای خروج به ما نمیداد. ما فقط میتونیم فرار کنیم! بازیگری! یادت باشه به بازیگری توجه کنی!»
شیهشینگلان ابرویش را بالا انداخت: « .... شیائوچی تو خیلی توانایی؟ هنوز درباره بازیگری صحبت میکنی.»
شیهچی دوباره برای برادرش فریاد کشید: «اون نه ... آههههههههه!!»
« .... » شیهشینگلان دوباره برگشت و با وحشت از پلهها بالا رفت. سرش را به چپ و راست راهرو چرخاند، صورتش بیخون بود. سمت چپ یک دیوار راه را مسدود کرده بود و سمت راست، اتاق متعفن که آن دو نفر در آن مرده بودند قرار داشت.
برقی از نور آمد و گائولی دوباره در سمت چپ شیهشینگلان ظاهر شد. شیهشینگلان در برابر اصرار به استفراغ مقاومت کرد و با عجله وارد اتاقی که اجساد در آن قرار داشتند، شد. یک پنجره شیشهای درون اتاق بود اما موقعیت مکانی آن زیاد خوب نبود، درست بالای تخت قرار داشت.
شیهشینگلان نشان داد که وحشت زده است، اما پاهایش هیچ تردیدی نشان نمیدادند. او با یک پا روی اجساد مرده پرید و پای دیگرش را به طرف بیرون پرت کرد. شیشه شکننده، شکست.
او به گائولی نگاه کرد که داشت به او نزدیک میشد. سپس دو طرف پنجره را نگه داشت و محل فرود را مشاهده کرد. آنجا را رها کرد و روی چمنها پرید. او هیچ آسیبی ندید. سریع بلند شد، گرد و غبار را از روی بازوهایش گرفت و به سمت موتوری که کنار جاده پارک شده بود، شتافت.
[اونقدر بالا بود که فکر کردم استخوونهاش میشکنه. اما برای اون؟]
[لعنتی، آمادگی جسمانی اون خیلی خوبه. قیافهش گول زنندهس.]
[هدف گائولی باید ترسوندنش و نیمه معلول کردنش باشه.]
روح آنها را نگرفت. شیهشینگلان سوار موتور اسکوتر شد و در شرف فرار بود. همین موقع چیزی احساس کرد و سرش را بلند کرد.
گائولی پشت پنجره شکسته ایستاده بود، نیمه آشکار بدنش کمی شفاف بود. با این حال، چهره او به وضوح قابل مشاهده بود. رنگ پریده و ترسناک. به آرامی دستانش را بالا برد و برای او که در طبقه پائین بود، دست تکان داد. لبخند عجیبی زد و لبهایش مثل اینکه چیزی بگوید، تکان...
کتابهای تصادفی


