اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 51
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دست شبح خیس و آبی بود. 5 انگشت حرکت کردند و دراز شدند، در حالی که بازو به شکم شکننده مالیده میشد، سعی داشت بیرون بیاید. ابتدا شیره معده به بیرون نشت کرد و با بقایای غذا مخلوط شد. سپس چیزی به سرعت در شکم کوچک یوجینگ منبسط شد.
گائولی!
یوجینگ دید که در قسمت بیرونی انگشت شست دست روح، بخیههایی شبیه هزارپا وجود دارد!
گائولی در شکم او بود و میخواست بیرون بیاید!
در اتاقی محدود و باریک، زنی با چهرهای رنگ پریده فریاد زد: «شیائوجینگ!»
در ثانیه بعد، در صفحه بزرگ، یوجینگ تقریبا دیوانهوار لباسهایش را پاره کرد و تکه یشمی را که به گردنش آویزان شده بود، نشان داد. قطعه یشم دارای بافتی شفاف و ظاهری زیبا بود که در وسط آن منبت کاری طلایی شده بود. یک بودای مقدس باستانی روی طلا حک شده بود.
لحظهای که یشم در معرض دید قرار گرفت، نور بزرگی روشن شد و بودا به شدت درخشید. دست شبح به سرعت داخل شکم یوجینگ جمع شد و فریاد نافذ گائولی از شکم او شنیده شد.
آخرین فریاد گائولی پر از نفرت و ناخواسته بود: «لعنت بهت!!» اتاق دوباره ساکت شد. نفسهای یوجینگ سنگین بود.
روح، توسط یشم سرکوب شد و فعلا بیرون نیامد. یوجینگ در شوک و رنگ صورتش پریده بود. آب معده بسیار اسیدی، باعث خورده شدن و به زودی عفونت میشد. میدانست که وضعش خوب نیست. حداکثر میتوانست نیم دقیقه زنده بماند.
چهره خشن مادرش ذهنش را پر کرده بود و آموزههای تقریبا تحقیرآمیز او در گوشش میچرخید. ناامیدانه سری تکان داد و اثری از آرامش یافت. دو ثانیه نشست و بالاخره فهمید. درد شدید را تحمل کرد و شروع به جستجوی انگشت ششم در شکم بازش کرد.
قبلا جایی در شکمش تکان میخورد، اما آن را فقط ناراحتی معده فرض کرده بود. حالا به وضوح آن را به یاد میآورد. او به سرعت حرکت کرد و خاطراتش را دنبال کرد و بالاخره آن را لمس کرد. او انگشتی را که حدود 7 یا 8 سانتیمتر طول داشت از باقیمانده غذا بیرون کشید. خونی، خیس و آبی بود.
در همان زمان، تلفن او روی میز زنگ خورد.
[به خاطر زنده ماندن در داستان به شما تبریک میگوئیم.]
او با درد، یشم دور گردنش را لمس کرد. یک شکاف طولانی روی یشم از بالا به پائین وجود داشت. به نظر میرسید اگر یکی دوبار دیگر از آن استفاده شود، کاملا میشکند. با این حال او از آن استفاده کرده و باید اولین کسی باشد که ماجرا را تمام کرده باشد. او کمی آرامش گرفت. آهی از سر آسودگی کشید و با افتخار ابرویش را بالا انداخت.
او از اتاق ناپدید شد.
زن در حالی که عرق از پشتش جاری بود، نشست.
شنیی انگشت اشارهاش را روی میز زد و بیتفاوت پرسید: «تو برای اون پول پرداختی و با خودت بردیش؟ این آیتم خیلی قدرتمنده. اون نباید فعلا بتونه اون رو بگیره.»
زن انتظار نداشت شنیی با او صحبت کند. متملقانه و با عجله با لبخند پاسخ داد: «بله ... بله، بالاخره اون پسرمه.»
شنیی مسخره کرد: «اون آیتمهای زیادی داره اما نتونست اول بشه.»
لبخند زن یخ زد.
<...کتابهای تصادفی
