اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
تائوئیست ژوانچنگ، سم جنازه را حل کرد و آن شب 6 بازیگر باقی مانده تابوت را به جاده بردند.
بیش از 3 روز از فیلم ترسناک گذشته بود.
به نظر میرسید که تائوئیست ژوانچنگ مضطرب بود: «کارفرما به من دستور داده تابوت رو قبل از 15ام اوت به خونهش تحویل بدم، ما یه روز توی مسافرخونه معطل شدیم. فقط 3 روز تا پایان مهلتمون باقی مونده. میترسم مجبور بشیم شب و روز کار کنیم. این برای همهتون سخت میشه.»
هنگامی که تلفن بازیگران زنگ خورد، سخنان تائوئیست ژوانچنگ به پایان رسیده بود.
[پیشرفت طرح به روز شده است. تابوت را ظرف 3 روز به خانه کارفرما تحویل دهد. زمان سفر 5 برابر سریعتر خواهد بود.]
گروه، سر تکان داد و با آرامش آهی کشید. اگر با سرعت 5 برابر حرکت میکردند، سفر در طول شبانهروز خیلی خسته کننده نبود.
تمرکز شیهچی روی سرعت نبود. نوبت حمل تابوت به او نرسید، بنابراین او به طرف تائوئیست ژوانچنگ رفت و بطور اتفاقی پرسید: «اگه لازمه در 15 اوت تحویل داده بشه، کارفرما چند روز به شما مهلت داده؟»
ژوانچنگ پاسخ داد: «9 روز به من مهلت داده شد. 3 روز طول کشید تا به کوههای میان برسیم. بعد تابوت رو آروم حمل کردیم ولی توی کاروانسرا دچار تأخیر شدیم. این واقعا ناراحت کنندهس باید عجله کنیم.»
شیهچی سر تکان داد.
تائوئیست ژوانچنگ همیشه سختگیر بود اما بیرحم و خونسرد نبود. او به خاطر داشت که شیهچی اولین شاگردی بود که پودر دندان را برای او پیدا کرد و او را ترجیح میداد. حالا که شیهچی سئوالی کرده بود، او هم تلخی خود را رها کرد.
«کارفرما از بلندمرتبههاس، از اون کسایی نیست که من و تو بتونیم بهش توهین کنیم. در غیر این صورت، هیچ دلم نمیخواست با وجود تلفات سنگین به حمل تابوت اصرار کنم. اگه این یه مأموریت عمومی بود، این جسد رو که تبدیل به یه زامبی قوی شده میسوزوندم تا از آسیب رسیدن به مردم جلوگیری کنم. حتی اگه مردم سرزنشمون میکردند میتونستیم هزینهش رو بپردازیم. اما اگه زامبی رو بسوزونیم، احتمالا این کافرما ما رو میکشه.»
«تا به حال چنین کارفرمای خشنی ندیده بودم. باید 9 روز باشه. کارفرما چندین بار تأکید کرد که باید ظرف 9 روز تحویل داده بشه. اگه تحویلش امکانپذیر نیست، احتمالا مجبور میشیم اونجا بمونیم.» تائوئیست ژوانچنگ نگاهی به تیم حامل تابوت انداخت و آنها را ترغیب کرد.
شاید چون به هوایآئو نزدیک میشدند ژوانچنگ شروع به افشای برخی اطلاعات درباره کارفرما کرده بود.
شیهچی فکری کرد و پرسید: «کارفرما گفت چرا باید 9 روز طول بکشه؟»
تائوئیست ژوانچنگ سری تکان داد: «نه، کافرما فقط گفت که میخواد قبر رو جابجا کنه. احتمالا یه روز فرخنده برای دفن مجدد 9 روز دیگهس.»
شیهچی سر تکان داد اما این حرف را باور نکرد. قصد کارفرما چه بود؟ کاملا منطقی بود که قبر در هر زمان قابل جابجایی باشد. اگر یک روز فرخنده از دست میرفت، باید چند روز منتظر روز فرخنده بعدی باشید. آنقدر روزهای فرخنده وجود داشت که لازم نبود منتظر یک روز خاص باشند. تأکید بر ضربالاجل به این معنا بود که اگر از آن مهلت تجاوز کنند، تأثیر آن بر کافرما بسیار زیاد بود. این مهلت باید تعیین کننده باشد.
ژوانچنگ دید که شیهچی برای چشم خوشایند است و لبخند تلخی زد: «دنبال کردن من برات سخته. من توی تدریس خوب نیستم و خیلی از عمو لیانشی عقبم. عمو لیانشی ارشد منه، اون همه چیز رو میدونه. اون در فالگیری مهارت داره و حتی هنر قرض گرفتن قوانین رو میدونه...»
تائوئیست ژوانچنگ ناگهان مکث کرد و چهرهاش مثل اینکه تابویی را به زبان آورده، به نظر میرسید. شیهچی به وضوح آن را شنید: «هنر قرض گرفتن قوانین؟»
تائوئیست ژوانچنگ از صحبت درباره آن اجتناب کرد و آهی کشید: «انتظار نداشتم ژوتانگ توی قلبش اینقدر شوم باشه. اشتباه کردم که اون رو به عنوان شاگرد قبول کردم. اون شما رو اذیت کرد و من باید گناهش رو به گردن بگیرم ...»
شیهچی « .... » روش تغییر موضوع به این شکل به هیچ عنوان هوشمندانه نبود.
احساس کرد در فیلم ترسناک یک اثر پروانهای وجود دارد. اگر او به دلیل خوش شانس بودن توسط تائوئیست ژوانچنگ برای گرفتن پرنده انتخاب نشده بود، با تائویست لیانشی ملاقات نمیکرد. نقشه هشت وجهی تریگرام و اطلاعات مربوط به آن را درباره سرزمین 4 یین دریافت نمیکرد.
اگر او با تائوئیست لیانشی ملاقات نمیکرد، تائوئیست ژوانچنگ از قوانین قرض گرفتن برای او حرف نمیزد. بنابراین اطلاعات به یکدیگر متصل میشوند و گلوله برفی، بزرگ و بزرگتر میشود.
پس از چند کلمه دیگر، شیهچی تشخیص داد که نمیتواند چیز دیگری بپرسد و به تیم بازگشت. 2 شب بعد به هوایآئو، جایی که کارفرما در آن حضور داشت، رسیدند.
شهر هوایآئو به شکل غیرمنتظرهای مرفه بود. فانوسها در جاده اصلی میدرخشیدند و خانههای دو طرف، ساده و شیک بودند. گهگاه نردههای تراشیده و ساختمانهای نقاشی شده نیز وجود داشت. مردم شهر خوب لباس پوشیده و تعداد کمی از آنها زرد رنگ و لاغر بودند. این شهر شبیه یک شهر بزرگ با زندگی غنی و راحت بود. یک پل کوچک وجود داشت که نهر از زیر آن جاری بود و قورباغهها از فاصله دور از زمینهای کشاورزی فریاد میزدند.
با اینکه از سرعت 5 برابر کمک گرفته بودند، اما هنوز هم همه خسته به نظر میرسیدند. شیهشینگلان برای شیهچی کار میکرد بنابراین روحیه او بسیار خوب بود، اما بدنش کمی بیشتر خسته بود.
آخرین مهلت تحویل تابوت ساعت 12 فردا شب بود. آنها شبانه روز سفر کرده و یک روز زودتر به مقصد رسیده بودند. زمان کافی باقی مانده بود. صورت تائوئیست ژوانچنگ بالاخره آرام شد. وقتی از کنار یک غرفه رشته فرنگی عبور میکردند، تائوئیست ژوانچنگ که متفکر بود، فریاد زد: «تابوت رو متوقف کنید!»
گروه برگشت. «هنوز یه کم وقت داریم. اگه استراحت کنیم و یه کاسه رشته فرنگی بخوریم، دیر نمیشه.»
مردم شهر از حضور آنها شگفتزده نشده بودند. آنها میدانستند که تابوت طلایی با گوشه مسی به چه معناست ولی از آن اجتناب نکردند. در عوض آنها لبخند زدند و حسن نیت خود را برای این حرفه نشان دادند.
در حقیقت هر کدام از آنها کم و بیش زامبی دیده بودند. مگر چند نفر واقعا خوب میمردند؟ تعداد افرادی که هنگام خفگی از خشم جان خود را از دست میدادند، کم نبود. کشیشان تائوئیستی که این مسائل را برای آنها حل میکردند، شایسته احترام بودند.
همه تابوت را زمین گذاشتند و تائوئیست ژوانچنگ با صاحب غرفه صحبت کرد. گروه، نشست و منتظر ماند و اتفاقا صدای نجوای کسانی را از پشت میز شنید.
«اون همسر خانواده ژائوئه، شوهرش چند وقت پیش مرده، درسته؟»
«بله، فردا شب زمان سیگنگه که هفتمین روز بعد از مرگ اتفاق میفته. خانواده اون بنرهای روح تهیه کرده و مقدار زیادی پول کاغذی آماده کردند.»
قیافه شیهچی کمی تغییر کرد. کارفرما به آنها دستور داده بود تابوت را قبل از نیمه شب فردا تحویل دهند، زمان سیگنگ بین 1 تا 3 بامداد بود، تاریخ تحویل تابوت بسیار نزدیک به این زمان بود و انسان را بیشتر به فکر فرو میبرد.
گپ و گفت هنوز ادامه داشت: «بعد از اون همه سال، آقای ژائو نتونست خودش رو نگه داره. همسر بیچارهش تو جوونی بیوه شد ...»
«آره.»
«اون یه قدیس زندهس. چطور چنین اتفاقی برای چنین انسان خوب و مهربونی میفته؟ عجیبه.»
«بله، آقای ژائو هم در طول زندگیش آدم ملایمی بود. اون آروم و روشمند، مثل یه معلم صحبت میکرد. افسوس سرنوشت بیرحمه!»
«2 سال پیش، من از خانوادهش کمک گرفتم. اگه اونا نبودند هرگز کسی رو که ثروتمند باشه اما زورگو نباشه نمیدیدم.»
یانجینگ زمزمه کرد: «برادر، این زن خیلی بیچاره به نظر میاد.»
شیهچی صحبت نمیکرد و در فکر به نظر میرسید. حالا ناگهان از خانواده ژائو نام برده شده بود که ارزش فکر کردن داشت.
«دیگه درباره خونواده اونا حرف نزنید. گوشهام پیله کرد. من یه چیزی شنیدم، پسر جوان فروشنده ماهی دیروز ناپدید شده؟»
«آره! گفتند اون به مدرسه رفته اما شب شده و برنگشته. پدر و مادرش خیلی نگران هستند اما اون هنوز پیداش نشده!»
«چه خبره؟ تو این 2 ماه گذشته چندین کودک ناپدید شدند. به مقامات گزارش شده و جستجو شروع شده اما هنوز پیدا نشدند.»
«نه! من جرئت نمیکنم اجازه بدم گواِر به مدرسه بره. من اون رو مستقیما تو خونه حبس کردم و در رو بستم.»
«تو خیلی خوبی! شما تو امنیت هستید و نباید از خطر...
کتابهای تصادفی
