اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
لوون مات و مبهوت ماند. شیهچی از او شمشیر میخواست ....؟ میخواست با شمشیر او چه کند؟ چیزی در ذهن لوون جرقه زد اما نتوانست آن را درک کند.
نگاه شیهشینگلان کمی بازیگوش بود و انگشت اشارهاش به سمت داخل حرکت کرد و از لوون خواست تا عجله کند.
«بدش به من.»
لوون انتظار نداشت این شخص جرئت حرف زدن داشته باشد، آنقدر ترسیده بود که تقریبا نزدیک بود قلبش از کار بیفتد. سریع نگاهی به زامبی که چندان از آنها دور نبود انداخت و با نگرانی فریاد زد: «بهت میدمش، حرف نزن!»
پس از صحبت دوباره نفس خود را حبس کرد و شمشیر را بدون تردید در دست شیهچی فرو کرد. اگرچه بقیه هم نفسشان را حبس کرده بودند، اما هنوز حسادت زیادی در چشمان آنها دیده میشد. این تنها چیزی بود که میتوانست به زامبی آسیب بزند و لوون به سادگی آن را به شیهچی داده بود.
[اون دنبال مرگه که یه همچین وقتی حرف میزنه؟]
[چرا شمشیر رو میخواد؟ دفاع شخصی؟ این خیلی خودخواهانهس.]
[یک نفر جرئت کرد اون رو قرض کنه و یکی هم جرئت کرد اون رو قرض بده. لوون عقلش رو از دست داده.]
[فکر میکنید ... ممکنه دلیل دیگهای داشته باشه؟ اون از طبقه دوم پرید.]
[قبلا دیدم که خیلی ملایمه و با سلیقه من مطابقت نداره. اما حالا که نگاش میکنم به شکل غیرقابل وصفی احساس میکنم پر از پرخاشگریه.]
شیهچی کمی نگران بود، از درون پرسید: «تعویض سلاح مشکلی نداره؟»
نیروی خاص برادرش برای او آشکار نبود. بهرحال در دنیایی که قبلا در آن زندگی میکرد، نیازی به استفاده از زور نبود. در دوران کودکی، شیهشینگلان از چاقو برای نجات او استفاده کرده بود و آخرین بار با چاقو با رئیس زن مبارزه کرده بود. اما این بار چاقو به یک شمشیر باستانی تغییر پیدا کرده بود.
شیهشینگلان شمشیر را با هر دو دست گرفت و لبخند زد: «مشکلی نیست.»
شیهچی فورا اطمینان پیدا کرد. ممکن بود برادرش خودشیفته باشد اما هرگز قول چیزی که نامشخص بود را نمیداد. اگر او میگفت مشکلی نیست، مطمئنا مشکلی وجود نداشت.
شیهشینگلان همین حالا نفس کشیده و زامبی آن را احساس کرده بود. او بازیگر مرده را رها کرده و به طرف شیهشینگلان پرید. "بنگ بنگ بنگ" قلب همه را درگیر کرد.
شیهشینگلان در اصل قصد داشت توجه زامبی را جلب کند و حالا که هدفش محقق شده بود، با رضایت لبخند زد. میل به شکست حریفی قدرتمند در حالی که شمشیرش را بالا میبرد در چشمانش شعلهور شد.
«شیهچی!» چشمان لوون هنگامی که دید زامبی بلند و تیره به سمت شیهچی ضعیف هجوم برد، گشاد شد.
در میان نور چراغ و آتشزنه، لوون جرئت نداشت به اینکه چرا شیهچی جرئت رفتن دارد، فکر کند. او به دلیل خط خونیاش در برابر ضرب و شتم بسیار مقاوم بود. میخواست برای شیهچی تعجیل کند، اما شیهشینگلان با بیصبری به او خیره شده بود.
او با اخم دستور داد: «عقب بمون.»
و به طرف زامبی رفت و لوون را مبهوت در جای خود باقی گذاشت، لوون نمیتوانست به گوشهایش اعتماد کند. شیهچی به او گفته بود، عقب بماند.
[این چه وضعیه؟]
[من هم عصبی شدم اما اون به لوون گفت عقب بمون هاهاها. لوون قبلا بارها بهش گفته بودعقب بمون، مگه نه؟]
[لوون: منم امروز این رو تجربه کردم.]
[تا حد مرگ به لوون میخندم.]
[اون فکر میکنه میتونه زامبی رو شکست بده؟]
[فکر کنم اون یه آدم بزرگی باشه که خودش رو مخفی کرده. بهرحال اون تا حالا بازی نکرده.]
[بیاید تماشا کنیم!!!]
به نظر میرسید لوون متوجه چیزی شده و چهرهاش حالتی سخت گرفته بود. او آرام و مکانیکی به بالا نگاه کرد. مرد ضعیفی که همیشه میخواست از او محافظت کند، در نبرد کوتاهش با زامبی در موقعیت بدی قرار نداشت. او حتی زامبی را غافلگیر کرده و باعث شده بود زامبی در حالی که با عصبانیت فریاد میکشید، عقبنشینی کند.
اگرچه شمشیر چوبی هلو در سلسله چینگ استفاده میشد، اما حرکات شیهچی به هیچ وجه تنبل نبود. پس از به دست آوردن شمشیر، لوون مدت زیادی با آن تمرین کرده بود و هنوز حرکاتش کاملا کارآمد نبود. اما در همین حال شیهچی با آن ترفندهایی را انجام میداد.
لوون صدای بلندی در سر خود شنید، این شخص بهتر از او قادر به جنگیدن بود. این دانسته باعث شد چشمهایش گرد شود و گوشهایش به وزوز بیفتد.
به یاد آورد شیهچی انکار کرده بود که ضعیف است. همیشه این او بود که چنین ایدهای داشت و میخواست در همه کارها به او کمک کند. حمل تابوت، مبارزه با روباه و حالا زامبی ... به نظر میرسید شیهچی همیشه برنامهریزی کرده بود که خودش این کارها را انجام دهد و او خودش را وارد ماجرا کرده و شیهچی راهی جز پذیرفتن دخالت او نداشت.
لوون بارها گفته بود که از شیهچی محافظت میکند ....
با یادآوری جملاتی که قبلا گفته بود، صورتش سرخ شد. دوست داشت شکافی در زمین پیدا میشد و میتوانست خود را در آن مخفی کند. بعد از چند نفس، مثل خرچنگ پخته قرمز شده بود و احساس میکرد، بخار میکند.
کسی که قصد داشت از او محافظت کند، از او محافظت کرده بود ....
خیلی خجالتآور بود، این زوج عالی بودند و نیازی به کمک او نداشتند. او خودش را متقاعد کرده بود که عاشق 2 شخصیت شدن خوب نیست. بعد در عرض یک دقیقه مجبور شده بود بپذیرد که شخصیت میزبان و فرعی یک جفت هستند.
لوون تا آن سن کسی را با شخصیت دوگانه ندیده بود. او مجبور شد این مسئله را به آرامی هضم کند تا متوجه حقیقت ظالمانه دیگری بشود.
.... شیهچی بسیار قدرتمند و لوون ضعیفتر بود.
شیهچی نه تنها باهوشتر از او بود، بلکه قدرتی که او به آن افتخار میکرد نیز در مقابل شیهچی ارزشی نداشت. شیهچی به وضوح به آن اشاره نکرده بود، اما لوون خجالت میکشید. قبلا فکر میکرد که با شیهچی مطابقت دارد. یکی باهوش و دیگری قوی بودند. حالا که بار دیگر به این موضوع فکر میکرد، دوست داشت شترمرغ شود.[1]
هیچ کس شایسته شیهچی نبود.
[ههههههه، فکر کنم بدونم لوون به چی فکر میکنه.]
[لوون: شک در زندگی.]
[پرچم نمیتونه بلند بشه.]
[من از تو محافظت میکنم هاااا، میخوام بپرسم خجالت کشیدی یا نه.]
[برادر کوچیک واقعا انسانه، اون به لوون وجهه داد. حتی با نمایشش همکاری کرد. اون خلق و خوی خوبی داره.]
[وقتی که گفت"من از دشمنم مراقبت میکنم." یه کم متأثر شدم خیلی احساس امنیت کردم.]
[هاهاهاهاها، مخصوصا در مورد حال و هواش وقتی که پسر بزرگه میخواست در برابر یه خروس ازش محافظت کنه کنجکاوم.]
ژوتانگ هم شوکه شده بود. قبلا او فقط دیده بود که شیهچی به ژوون ضربه زده بود. او میدانست این شخص بسیار قوی است اما این همان قدرتی نبود که قبلا نشان داده بود. او در مقابل یک زامبی بود، یک زامبی که از تابوت پدر و فرزند تبدیل شده بود. چهره یوشیومینگ پر از ناباوری بود. ناگهان سرش را برگرداند و به لوون که گوشهایش قرمز شده بود، نگاه کرد. در آخرین فیلم زامبی معمولی، لوون خوششانس بود. اگرچه در جنگیدن مهارت داشت اما این خط خونش بود که از او حمایت میکرد. علاوه بر این، زامبی رئیس توسط شمشیر چوب هلو کشته نشده بود، بلکه خود به خود زیر نور خورشید شعلهور شده بود. اما حالا .... زامبی مقابل آنها به وضوح، قویتر از قبلی بود. این شبیه یک رویا بود و او نمیتوانست از دور به آن نگاه کند. شخص تازهوارد شبیه توپ غذایی نبود.
از سوی دیگ...
کتابهای تصادفی



