اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شیهچی که با فریاد ژوتانگ بیدار شده بود، کمی گیج بود. متوجه شد در راهرو است اما چیز عجیبی نبود. فقط گفت: «برادر، بریم ملاقاتش کنیم.»
شیهشینگلان به شاهکار خود فکر کرد و در حالی که شادی کمی در صدایش بود گفت: «باشه.»
در همان زمان در اتاق ژومان.
[من گم شدم. برادرم تازه بلند شده و تو این رو به من نشون دادی؟]
[پشمالو و بامزه.]
[ژوتانگ نمیمیره، نه؟]
[نه، اون یه جون ذخیره شده باف داره. من دیدمش.]
[عوارض جانبی داره؟ فکر کنم آخرین باری بود که ازش استفاده کرد.]
احساس سوزن سوزن شدن خز روی کمرش باعث شد رنگ ژوتانگ بپرد. او فریب خورده بود! ژومان یک انسان نبود! ژوتانگ نباید به تنهایی اینجا میآمد! با پرخاش رفتار کرده بود! لوون در همسایگی اقامت داشت! تا وقتی صدایش میزد، او برای نجاتش میآمد!
ژوتانگ خواست با او تماس بگیرد اما نتوانست صدایی از خود ایجاد کند. پنجههای تیز، پوست عرق کردهاش را سوراخ کرده بودند. در این لحظه که در حال مرگ بود، دیگر نتوانست اهمیتی به ضرر بزرگ بدهد و یک باف باز کرد.
تمام خون بدنش شروع به سوختن کرد و پوستش داغ شد، مثل اینکه در آب جوش غلتیده بود. قدرت روحی و جسمی او برای چند ثانیه بالا رفت و به او اجازه داد تا از کنترل ژومان خارج شود و دستی را که روی کمرش بود، حرکت بدهد.
ظاهرا ژومان انتظار نداشت طعمهای که گرفتار کرده بود، فرار کند. با عصبانیت به جلو حرکت کرد تا تلاش کند ژوتانگ را به عقب بکشد.
پنجههای او پشت ژوتانگ را خراشید و او فریاد زد. ژوتانگ درد باز شدن پوست و شکستن پنجره را تحمل کرد و از طبقه دوم میهمانخانه به حیاط سقوط کرد و تصادفی در تابوت طلایی گوشه مسی سوخت.
[حوصله سربر.]
[گفتم ممکن نیست به این راحتی بمیره.]
[این یه ننگه. من دیگه طرفدارش نیستم.]
ژومان قدم به لبه پنجره گذاشته و آماده تعقیب ژوتانگ بود که صدای ضعیف یک مرد از بیرون در به گوش رسید: «ژومان اونجایی؟ میتونم بیام تو؟»
ژومان متوقف شد و کمی حیلهگری در چشمانش برق زد. یک نفر فرار کرده و نتوانسته بود به او برسد. اما کس دیگری برای مردن به سراغش آمده بود.
[اون اومده بمیره.]
[اون فریاد ژوتانگ رو شنید اما فرار نکرده. مغزش معیوبه.]
ژومان به تابوت طلایی گوشه مسی در حیاط نگاه کرد و غم و شادی بزرگی در چهرهاش مشاهده شد. بعد از عصر امروز دیگر مجبور نبود در میان گروه تائوئیستهای بدبو کمین کند. وقتی یولانگ از خواب بیدار شد، میخواست ....
برای شیهشینگلان بیرون ماندن حوصله سربر بود، او پای خود را بالا آورد تا در را بشکند. هیچ کس در اتاق نبود. شیهشینگلان به اطراف نگاه کرد و قصد داشت به طرف پنجره شکسته برود که ناگهان بازوهایی از پشت دراز شد و محکم او را گرفت.
چهره شیهشینگلان آنقدر تیره و تار شد که ترسناک بود. او هنوز بدن نداشت و از بدن شیائوچی استفاده میکرد. این یعنی این مرد ژو، شیائوچی را گرفته بود.
[باز هم این ترفند قدیمی.]
[ژوتانگ خیلی شلخته بود اما این یکی بیشتر سرده.]
[چرا اون اینقدر خشنه؟ پشت سر اون یه زیباروه.]
شیهشینگلان دستان ژومان را برداشت و با خونسردی گفت: «گمشو.»
انگار دستهای ژومان کثیف بود. ژومان متعجب به نظر میرسید. او هرگز تصور نمیکرد این مرد تمایلی به او نداشته باشد. او رقابتی بود، بنابراین لبخند زیباتر و جادوییتری بر لب نشاند. «به چشمای من نگاه کن.»
هنگامی که او میخواست بازی کند، شخص مقابلش توسط او کنترل میشد و اصلا نمیتوانست حرکت کند. به نظر میرسید شیهشینگلان لبخند میزند اما وقتی با چشمان سرخ ژومان روبرو شد دیگر لبخند نمیزد. او 2 ثانیه به شخص مقابلش خیره شد و در جای خود مستقر شد.
ژومان تصور کرد موفق شده، به سرعت جلو رفت، مرد ناگهان لگدی به او زد و نقشه تریگرام هشتوجهی را از سرآستینهای پهنش بیرون کشید.
نور آینه به او تابیده شد و ظاهر واقعی ژومان آشکار شد. سر او از گردن اصلا انسان نبود. بلکه سر روباهی بود که با خز قرمز پوشانده شده بود!
صورت روباه نیمه پوسیده و فرورفته بود. به نظر میرسید خرد شده و ماده سفید مغز هنوز روی صورتش چسبیده بود.
[لعنت، یه روباه! بازیگره مرده؟]
[منزجر کنندهس آههههه]
[چرا وانمود میکنه انسانه؟ باید یه ربطی به خط اصلی طرح داشته باشه.]
«چرا؟» چشمان روباه از کینه برق زد. انتظار نداشت جذابیتش شکست بخورد. در پایان توسط یک انسان شناخته شده و چهره واقعیاش آشکار شده بود.
این بار کسی که صحبت میکرد شیهچی بود. او با قیافهای معصومانه شانه بالا انداخت: «ببخشید.»
روح روباه: « .... »
[؟؟؟؟]
شیهچی لبخند زد: «به چشمای من نگاه کن.»
روباه آنقدر شگفتزده شده بود که نتوانست از انجام آنچه به او گفته شده بود، سرباز بزند.
شیهچی از این فرصت استفاده کرد و دست چپ او را گرفت و آن را بلند کرد تا زخمی که هنوز بهبود نیافته بود، آشکار شود. خون هنوز از مچ او جاری بود و تنها چند ثانیه طول کشید تا دستش پر از خون شد.
ژومان که مچ دستش بریده شده و زخمی شده بود، لرزید.
شیهچی 2 ثانیه خشکش زد. سپس متوجه چیزی شد و ناگهان حالت چهرهاش تغییر کرد. "خون!"
[چه خونی؟]
[چرا ژومان مچش رو بریده؟ من نمیتونم نقشهش رو بفهمم.]
[لعنت به خون! من حدس مبهمی میزنم ... خون انسان به جای خون مرغ.]
[چه لعنتی!!!]
شیهچی به سرعت نگاهی به تابوت گوشه مسی درون حیاط انداخت و در درون خود اصرار کرد: «برادر، تو آنلاین شو!...
کتابهای تصادفی

