اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شیهچی نتوانست جلوی خود را بگیرد و در ذهن شیهشینگلان خندید.
«شیائوچی، بیا یه پرنده دیگه بگیریم. میتونی هرچقدر که بخوای پرنده داشته باشی.»
شیهچی فریب نخورد. «نه، فقط این قرقاول. منظور من این یکی بود.»
اصلیترین چیزی که دائوئیست ژوانچنگ میخواست خون پرنده بود. اکنون پرنده مرده بود و خون پس از مدتی منعقد میشد. لوون میخواست به سرعت قرقاول را برداشته و به عقب برگردد. سرش را برگرداند و متوجه شد که شیهچی در کنارش دارای ظاهری تیره و نگاهی شوم بود، مثل اینکه میخواست او را بکشد.
و لحظهای بعد لبخند ملایمی زد. لوون انتظار نداشت که چهره یک فرد به این سرعت تغییر کند. فکر کرد اشتباه کرده و مطمئن نبود. «من قرقاول رو گرفتم. چرا به نظر میاد خوشحال نیستید ...»
شیهشینگلان حرفش را قطع کرد، صدایش یخ زده بود: «من خیلی خوشحالم.»
حتی لوون همیشه گرفته، صدای دندان قروچه او را شنید. نمیتوانست دوباره به شیهچی نگاه کند، اما فقط شیهچی را دید که به آرامی لبخند زد و گفت: «برادر لو، کارت خوب بود.»
لبخندش مهار شده بود اما گوشه دهانش مانع بالا آمدن شد. انگار با چیز خاصی روبرو شده بود که دانستن آن برای دیگران ناخوشایند بود. او فقط مخفیانه سرگرم میشد.
[چهره این مرد به سرعت تغییر میکنه.]
[این تعویضا ناگهانیه. واقعا شوکه شدم.]
لبخندی زد و ابروهایش خم شد. چشمانش روشن بود و به نظر میرسید میتواند همه چیز را ببیند. او فردی بود که قصد پنهانی نداشت و سرشار از صداقت بود. روحیه او بسیار واگیر بود. این مورد جذابیت زیادی برای لوون داشت. لوون به دلیل چهرهای که داشت به ندرت مورد تمجید واقع میشد. هرگز ندیده بود کسی بدون تعصب به او لبخند بزند. برای یک لحظه کمی ناراحت شد. بی سروصدا به سمت لاشه قرقاول روی چمن رفت.
شیهچی و یانجینگ نیز به سمت قرقاول مرده رفتند.
لوون در ابتدا از جلو میرفت. اما بعد دچار تردید شد و سرعت خود را کم کرد تا با شیهچی برود. «چیزی هست که شما به خاطرش خیلی خوشحال باشید؟»
شیهچی به برادرش فکر کرد و چشمانش لبخند زد: «نه، برادر لو. واقعا کار فوقالعادهای انجام دادید.»
لحن کلمه واقعا مخصوصا سنگین و کمی اذیت کننده بود.
لوون دوباره نگاه کرد: «من فقط یه قرقاول کشتم.» شیهچی نمیتوانست ببیند که نیمه بدون فلس صورت او کمی قرمز شده است.
لوون متوجه قرقاول شد و به طرف شیهچی برگشت. «شما ....»
او یانجینگ را در کنار شیهچی دید و پنهانی کلمات خود را تغییر داد. به نظر میرسید ناخواسته میگوید: «اگه بخواید ... میتونید هر زمانی با من تماس بگیرید. من کاملا از شما محافظت میکنم.»
یانجینگ مخفیانه خیره شد. لوون میخواست از برادر شیه محافظت کند؟ آیا لوون میتواند برادر شیه را شکست دهد؟
البته آنقدر باهوش بود که چیزی نگوید. بالاخره لوون مهربان بود.
[وای، این نیروی برتر صراحتا گفت از اونا محافظت میکنه. وزن این کلمات خیلی سنگینه.]
[اینکه میبینم چطور لوون ابتکار عمل رو به دست گرفته، فکر کنم کمی نازه. بهرحال اون قبلا یه جوجهتیغی تنها بود.]
[به نظر میرسه حواس لوون نسبت به اون قویه، درسته؟ زد و خوردش سخت و خونش هم تیرهس. یادمه تو یه فیلم با کیفیت بالاتر، تا صبح با زامبیها مبارزه کرد و اونا خود به خود توی نور روز سوختند هاهاها.]
[به نظر نمیرسه لازم باشه قوی باشید. فقط موجودی رانت رو خوشنود کنی.]
[به نظر میاد شمشیر چوبی لوون یه پشتوانهس که از یه فیلم با کیفیت بالا بیرون اومده؟]
شیهچی مخفیانه ابروهایش را بالا برد. برادرش جرئت داشت با او چانه بزند و حالا حتی نیازی به صدا زدن "برادر" ندارد.
لب بالائیش به لب پائین برخورد کرد. دو هجا که شیهچی ابتدا میخواست بشنود بیصدا در اطراف لبهای او چرخید. چشم شیهچی داغ شد، نمیخواست دیگر به این موضوع فکر کند.
آنها قصد داشتند برگردند که ناگهان یک مانترا در مسیر حاشیه جنگل شنیدند.
«روح آسمانی، روح زمین، راه رفتن روح مرده، راه رفتن ذات مرده!» پس از پایان مانترا، صدای زنگ تندی به گوش رسید. گروه 3 نفری شیهچی میتوانستند صدای چیزی را که در مسیر جنگل میپرید، بشنوند.
شیهچی و لوون نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان گفتند: «محرک جسد.»
هنگامی که یک جنازه معمولی به یک زامبی سطح پائین تبدیل میشود، یک کشیش تائوئیست مأموریت رفتن به خانه آن خانواده را میپذیرفت. سپس آنها زامبی را به محل خاصی که اجساد در آن قرار داده میشود، میبردند.
«اوه!» به نظر میرسید کشیش تائوئیست پیر که در حال راندن جسد بود با چیزی برخورد کرده است. صدای پرش زامبیها و زنگها ناگهان متوقف شد.
لوون اخم کرد: «باید بریم ببینیم؟»
شیهچی سر تکان داد و 3 نفر به سرعت از جنگل گذشتند تا به مسیر برسند.
در انتهای مسیر، یک کشیش پیر با موهای خاکستری روی زمین افتاده و پول کاغذی که در دستانش بود روی زمین پراکنده شده بود. چراغ نیلوفر آبی هدایتکننده زامبیها، کنار گذاشته شده بود. 7 یا 8 زامبی با لباس سلسله چینگ از او تقلید کرده، روی زمین نشسته و کمر خود را گرفته بودند. صحنه خیلی خندهدار بود.
«اوه، درد میکنه. اوه کمرم، نه تقلید نکن ...»
هنگام راندن زامبیها، تائوئیست طلسم را روی پیشانی زامبیها قرار میداد تا آنها را آرام کند. سپس کشیش تائوئیست از چراغ نیلوفر آبی برای هدایت آنها به جلو استفاده میکرد. صدای زنگ باعث میشد که زامبیها همان اقدامات تائوئیست را انجام بدهند. اگر تائوئیست جلو میرفت، آنها جلو میرفتند. اگر تائوئیست از مانعی اجتناب میکرد، آنها هم اجتناب میکردند. به این ترتیب کشیش تائوئیست میتوانست زامبیها را به محل مخصوص برساند.
کشیش پیر به چراغ نیلوفر آبی نگاه کرد و فریاد زد: «نه، آتیش داره خاموش میشه!» او با عجله جعبه کبریت را از پوشش خود بیرون آورد. «اوه، تموم کردم. کبریتام تموم شده!»
چراغ نیلوفر آبی که پیش برنده راه بود تقریبا خاموش شده بود.
هنگامی که چراغ نیلوفر آبی خاموش شود، زامبیها دیگر از کشیش تائوئیست پیروی نمیکنند و مطابق راهنمایی کشیش تائوئیست به جلو نمیروند. در عوض بطور تصادفی پراکنده میشوند و به هر کجا که بخواهند، میپرند. اگر این اتفاق میافتاد جمعآوری دوباره زامبیها در کنار هم بسیار مشکلساز میشد.
شیهچی احساس کرد ظاهر شدن تصادفی این کشیش قدیمی تائوئیست، کمی عمدی به نظر میرسید، احتمالا از تنظیمات فیلم ترسناک بود. بعد از چند ثانیه تفکر، با لبخند به سمت او رفت.
تائوئیست پیر صدای نزدیک شدن فردی را از جایی شنید و از جایی که روی زمین نشسته بود با احتیاط نگاه کرد. او شخص تائوئیستی را دید که نزدیکش میشد و با انرژی فریاد زد: «اجساد من رو سرقت نکنید! میتونم کارم رو انجام بدم!»
یک همتا نمیتواند بر سر شغل رقابت کند.
شیهچی « .... »
شیهچی چمباتمه زد، فندک را از جیبش بیرون آورد و چراغ نیلوفر آبی را روشن کرد. تائوئیست پیر بلافاصله خندید و مهربان شد. «برادر کوچیک، چیزی که تو داری قدرتمنده. میتونی اون رو به من قرض بدی؟»
شیهچی لحظهای که به آن فکر کرد، یخ زد. این چیز باارزش نبود، بنابراین مستقیما آن را به پیرمرد داد.
[احساسات خوب NPC تائوئیست لیانشی 10+]
شیهچی کمی شگفتزده شد. آیا میتوان احساسات خوب NPCها را افزایش داد؟ پس حدس قبلی او درست بود.
یانجینگ و لوون نیز او را دنبال کردند. زامبیهای کنترل شده سطح پائین خیلی خطرناک نبودند، بنابراین این هر 3 آرامش خوبی داشتند.
تائوئیست پیر میدانست که آنها برای گرفتن شغلش اینجا نیستند و بلافاصله پوزخند زد. او دید بدن لوون قوی است و خواست از او بخواهد، اجساد را برای او سوار کند. با این حال، بطور ناگهانی کلماتی از دهانش بیرون آمدند، به جوانترین و ضعیفترین شخص نزدیک او خطاب کرد: «برادر کوچیک، تو اجساد رو برای من سوار میکنی.»
تائوئیست پیر پس از صحبت، سر خود را خاراند. او به وضوح قصد داشت مردی را که دارای فلس ماهی روی صورتش بود خطاب قرار دهد، چطور آن را تغییر داده بود؟
شیهچی هم کمی اخم کرد. چرا او را انتخاب کردند؟ قبل از اینکه شیهچی بتواند پاسخ دهد، برنامه زنگ خورد.
[پیشرفت شخصی به روز شده است. بازیگر شیهچی اجساد را برای NPC تائوئیست لیانشی سوار کنید و زمان حرکت اجساد را 0.5 برابر افزایش مییابد.]
هیچ اشارهای به پاداش برای تکمیل و یا کسر امتیاز در صورت عدم پذیرش نشده بود. بدیهی است که بازیگر باید انتخاب کند کمک کند یا خیر.
به نظر میرسید شیهچی چیزی را احساس کرد و پاسخ داد: «بسیار خب.»
لوون قرقاول را در دستش بلند کرد و به شیهچی گفت: «پس من و یانجینگ اول برمیگردیم. خون پرنده ممکنه منعقد بشه.»
شیهچی سر تکان داد. او به لیانشی کمک کرد تا بلند شود، چراغ نیلوفر آبی را نگه داشت و شروع به راندن اجساد برای او کرد. خوشبختانه الزامات فیلم ترسناک چندان سخت نبود. او مجبور نبود برای راندن اجساد بپرد. فقط باید جلو میرفت و اجساد بطور خودکار پشت سر او میپریدند.
تائوئیست لیانشی در جلوی راهشان پول کاغذی میپاشید. دهانش کمی بیقرار بود و مدام صحبت میکرد: «برادر کوچیک اون 2 نفر شاگردای شما بودند؟ چرا اونا به قرقاول نیاز دارند؟»
شیهچی در پاسخ گفت: «استاد، من استخدام شدم تا یه تابوت رو برای کسی جابجا کنم. تابوت رو بیرون کشیدیم و دیدیم تبدیل به یه زامبی شده. بنابراین استادم از من خواست یه قرقاول بکشم تا خونش رو بگیرم ...»
تائوئیست لیان بلافاصله متوجه شد: «معلم شما کیه؟»
«تائوئیست ژوانچنگ»
لیانشی ضربهای به رانش زد و لبخند زد: «ژوانچنگ، برادر جوان شاگرد منه! پس تو باید از این به بعد صدام بزنی عمو! اگه عجله نداشتم تا این اجساد رو به محل مخصوص زیر کوه ...
کتابهای تصادفی

