فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

[لعنتی، به همین راحتی وارد مجتمع شد؟؟]

[این مرد استعداد جنایت داره. یه کم ترسناک و تقریبا غیر قابل پیش‌بینیه.]

[همین الان وارد مجتمع شد. می‌تونه وارد خونه‌ی رئیس زن بشه؟]

[حس می‌کنم قراره نفر بالایی سیلی بخوره، هه‌هه.]

[مسئله اینه که اون حتی پلاک خونه‌ی رئیس زن یا طبقه‌ش رو نمی‌دونه.]

[اوه، اون فقط می‌دونه که رئیس زن وارد ساختمان شمارۀ 8 شده!]

شیه‌چی مقابل ساختمان شمارۀ 8 مجتمع ایستاد.

رئیس زن کمی پیش‌تر وارد این ساختمان شد و طبقۀ دقیق آن مشخص نبود.

ساختمان شمارۀ هشت بیش از دوازده طبقه داشت و نمی‌توانست یک به یک آن‌ها را بررسی کند. او وقت زیادی نداشت.

شیه‌چی سرش را پایین انداخت و نگاهی به ساعتش کرد. اکنون ساعت 7:30 بعد از ظهر بود و او باید ساعت 10 شب سر کار می‌رفت. پس از کنارگذاشتن زمان بازگشت، زمان واقعی باقی‌مانده‌اش فقط... یک ساعت و نیم بود.

نمی‌توانست از کسی بپرسد.

ناگهان چشم شیه‌چی به دستگاه مخابره‌ی داخل ساختمان شمارۀ 8 افتاد.

معمولا درهایی جلوی ساختمان مسکونی وجود داشتند و این ساختمان نیز از این قاعده مستثنا نبود.

دستگاه مخابره‌ی ساختمان که شبیه به زنگ بود روی در نصب شده بود. بازدیدکننده می‌توانست با فشردن واحد خانه روی مخابره، مکالمه‌ای را با صاحب واحد انجام دهد.

گوشه‌های دهان شیه‌چی کمی بالا رفتند و اتفاقی شماره‌ای را فشار داد.

حدود نیم دقیقه بعد، مخابره‌ی ساختمان روشن شد و مرد میانسال کچلی روی دوربین مخابره ظاهر شد. مرد شیه‌چی را نمی‌شناخت و مشکوک به نظر می‌رسید.

«تو کی هستی؟ چرا زنگ خونه‌ی من رو می‌زنی؟»

«سلام.»

شیه‌چی گل‌های رز درون دستش را کمی خجالت‌زده به او نشان داد.

«عمو، من در اصل می‌خواستم نامزدم رو غافلگیر کنم. واردشدن آسون بود ولی من طبقه‌ش رو نمی‌دونم.»

چهره‌اش ناامید و مظلوم بود.

مرد میانسال ناگهان خندید. «شما جوون‌ها عاشق این‌جور کارها هستین. امروز حتی ولنتاین هم نیست! نامزدت چه شکلیه؟ اگه قبلاً دیده باشمش بهت می‌گم. آدم‌های این مجموعه هر روز وقتی به خونه می‌رسن در رو محکم پشتشون می‌بندن. من قیافۀ خیلی‌ها رو نمی‌شناسم پس خیلی امیدوار نباش...»

شیه‌چی ظاهر رئیس زن را توصیف کرد.

«منظورت اونه!» طرز نگاه مرد میانسال تغییر کرد. چشمانش پر از تحقیر بودند و لحنش به شدت سرد شد.

«همه‌ی ما می‌دونیم که اون و شوهرش توی واحد 888 زندگی می‌کنن.»

مرد میانسال مکثی کرد و افزود: «اون بارداره و شوهرش خیلی خوش‌حاله.»

او عمداً روی کلمات «شوهر» و «باردار» تاکید کرد. ظاهراً شیه‌چی را نفر سوم رابطه می‌دانست.

چهرۀ شیه‌چی عصبانی نبود و او به مخابره لبخند زد.

«حقیقت رو بخوام بگم، اون بچه از منه.»

مرد میانسال هوا را به درون ریه‌هایش فرو برد: «......»

شیه‌چی مخابره را با چهرۀ بی‌احساسی خاموش کرد.

[هاهاهاهاهاها. بچه از منه.]

[لعنتی، پیدا کردن پلاک خونه به همین سادگیه؟ خوش‌بختانه من همین الانش هم مرده‌م. اگه زنده بودم و توی یه مجتمع زندگی می‌کردم، می‌ترسیدم.]

[طرز فکر این شخص خیلی عجیبه، خدای من.]

[خب طبقه رو بدونه، که چی؟ واردشدن به خونه این‌قدر راحته؟]

[بالایی‌ها، صورتتون از سیلی‌ای که خوردین درد نمی‌کنه؟]

***

شیه‌چی به بالا نگاه کرد. بالکن طبقۀ هشتم محصور نبود و هیچ محافظ ضد سرقتی وجود نداشت. به نظر می‌رسید رئیس زن از حیوان خانگی نگهداری نمی‌کند.

شیه‌چی به سکوهایی که هر سه طبقه یک بار روی ساختمان نصب شده بودند نگاهی انداخت و آرام آرام ایده‌ای مبهم در ذهنش شکل گرفت.

در هر سه طبقه سکویی وجود داشت، یعنی در طبقه‌های سوم، ششم و نهم سکو وجود داشت. رئیس زن در طبقۀ هشتم زندگی می‌کرد. او یا باید از سکوی طبقۀ نهم پایین می‌پرید یا ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی