سیستم بقا
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در تاریکی غار، شعله های کوچک شمع سو سو می زدند و دیواره های اطراف را روشن می کردند. حکاکی های عجیب در زیر نور شمع جریان داشتند و جا به جا می شدند. ثانیه ای شبیه به نماد های نفرین و ثانیه ای به صورت زندگی های دیگری شکل دادند و به مرور پایان یافتند.
زندگی هایی بلند و کوتاه که حکاکی های نفرین آن ها را می بلعید و تنها سایه ای از آن را باقی می گذاشت.
صدای قطرات نبض مانند، از هر سمت شنیده می شد. بوی سنگین و غلیظی فضای غار را پر کرده بود و جایی برای نفس کشیدن نمی گذاشت.
حکاکی نفرین از دیواره ها شروع می شد و تا فضایی در وسط غار امتداد داشت، انعکاس نور، به همراه جریان اشکال و تصاویر حکاکی شده، حوضی بزرگ و عمیق را در میانه آن برجسته می کرد.
گوشه های حوض لکه های تیره جمع شده بود و مایع سرخ رنگ، در گردابی کوچک به طرف مرکز آن جریان داشت.
ثانیه ها و دقیقه ها، جریان بی پایان نفرین ادامه پیدا کرد تا اینکه با صدای پاشیدن آب تمام حکاکی ها ناپدید شدند. سری غرق در خون از میان حوض بالا آمد و با هر پله بالا آمدن بدن مردی لاغر اندام را نشان داد.
سایه ای در ورودی غار زانو زد و گفت:
«اعلیحضرت، شاهزاده لوکاس منتظرتون هستن!»
«باز اومده اینجا چیکار؟»
مرد جوابی نداد و تکان نخورد.
صدایی بیخیال از عمق غار بلند شد.
«چیز دیگه ای هست؟»
«بله، شاهدخت همه ی افرادی که در نظر گرفته بودیم رو رد کردن!»
«خب؟»
«شاهزاده لوکاس یکی از اوناست.»
صدای خمیازه تنها پاسخی بود که به سمت سایه داده شد.
.......
در تالار قلعه، شاهدخت قلمویی کوچک را روی بوم نقاشی حرک...
زندگی هایی بلند و کوتاه که حکاکی های نفرین آن ها را می بلعید و تنها سایه ای از آن را باقی می گذاشت.
صدای قطرات نبض مانند، از هر سمت شنیده می شد. بوی سنگین و غلیظی فضای غار را پر کرده بود و جایی برای نفس کشیدن نمی گذاشت.
حکاکی نفرین از دیواره ها شروع می شد و تا فضایی در وسط غار امتداد داشت، انعکاس نور، به همراه جریان اشکال و تصاویر حکاکی شده، حوضی بزرگ و عمیق را در میانه آن برجسته می کرد.
گوشه های حوض لکه های تیره جمع شده بود و مایع سرخ رنگ، در گردابی کوچک به طرف مرکز آن جریان داشت.
ثانیه ها و دقیقه ها، جریان بی پایان نفرین ادامه پیدا کرد تا اینکه با صدای پاشیدن آب تمام حکاکی ها ناپدید شدند. سری غرق در خون از میان حوض بالا آمد و با هر پله بالا آمدن بدن مردی لاغر اندام را نشان داد.
سایه ای در ورودی غار زانو زد و گفت:
«اعلیحضرت، شاهزاده لوکاس منتظرتون هستن!»
«باز اومده اینجا چیکار؟»
مرد جوابی نداد و تکان نخورد.
صدایی بیخیال از عمق غار بلند شد.
«چیز دیگه ای هست؟»
«بله، شاهدخت همه ی افرادی که در نظر گرفته بودیم رو رد کردن!»
«خب؟»
«شاهزاده لوکاس یکی از اوناست.»
صدای خمیازه تنها پاسخی بود که به سمت سایه داده شد.
.......
در تالار قلعه، شاهدخت قلمویی کوچک را روی بوم نقاشی حرک...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب سیستم بقا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی



