سیستم بقا
قسمت: 43
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صفحه ی گوشی را باز کرد و نگاهی به پیام های قبلی دیا انداخت.
آب دهانش را قورت داد، حس گرم بوسه های روی گونه اش اکنون به داغی در دلش تبدیل شده بود. «پس همه اون لحظهها خیال خام من بودن؟ محبتی که بهم نشون میدادی... دروغ بود. چرا من؟ چی ازت خواستم جز عشقی که آخرش مثل یه شوخی تلخ شد؟» چند ضربه به سینه خودش زد.
بار ها سرفه کرد و در کنار سرفه ها، آهنگی از گذشته در ذهنش پخش شد، انگار نمیخواست یک لحظه از فکر به او دست بردارد. « نمیدونم اگه، یه روز بری میمیرم؟»
«خفه شو عوضی!»
صدای آتان مردی را که درست چند قدم با او فاصله داشت، شوکه کرد. مرد در یک دست سیگاری روشن کرده بود و با دست دیگر، تلفن همراهش را نزدیک گوشش نگه می داشت.
«یک لحظه صبر کن عزیزم، هر چقدر من می خوام خوب باشم، مردم نمیذارن!
صدایی بازیگوش به او جواب داد:
«چی شده جک، باز میخوای تا دو هفته بری بیمارستان؟ ایندفعه خیال نکن میام بالا سرت! اگه هم اومدم زمان بستری بودنت رو با دستای خودم تمدید می کنم.»
«نه عزیزم خبری از دعوا نیست، یه بچه کوچولوی روانی اینجاست که تنش بدجوری میخاره، کاری باهاش ندارم. فقط بهش یاد میدم به دیگران احترام بذاره.»
«باشه فقط زیاده روی نکن!»
گوشی را داخل جیبش انداخت و به طرف آتان فریاد زد:
«ننه بابات بهت ادب یاد ندادن؟ صحبت من با نامزدم چه ربطی به تو داشت که اینجوری داد بزنی؟»
آتان با تعجب اطرافش را نگاه کرد، وقتی کسی را دور و بر ندید انگشت را به طرف خودش گرفت و گفت:
«با منی؟»
«نه دارم با خودم حرف میزنم، میخوای به این راحتی بپیچونی؟ به نظرت دم دارم یا گوشام درازه؟»
«برو دیوونه، حوصله ندارم!»
مشت محکمی روی صورتش نشست و بدنش را به زمین انداخت، نفهمید چه اتفاقی افتاد و چطور کارش به اینجا رسید. درد مشتی که خورد، اندکی از حواسش را برگرداند.
جای کبودی روی صورتش را با یک دست پوشاند و انگشتانش را به ارامی روی زخم...
آب دهانش را قورت داد، حس گرم بوسه های روی گونه اش اکنون به داغی در دلش تبدیل شده بود. «پس همه اون لحظهها خیال خام من بودن؟ محبتی که بهم نشون میدادی... دروغ بود. چرا من؟ چی ازت خواستم جز عشقی که آخرش مثل یه شوخی تلخ شد؟» چند ضربه به سینه خودش زد.
بار ها سرفه کرد و در کنار سرفه ها، آهنگی از گذشته در ذهنش پخش شد، انگار نمیخواست یک لحظه از فکر به او دست بردارد. « نمیدونم اگه، یه روز بری میمیرم؟»
«خفه شو عوضی!»
صدای آتان مردی را که درست چند قدم با او فاصله داشت، شوکه کرد. مرد در یک دست سیگاری روشن کرده بود و با دست دیگر، تلفن همراهش را نزدیک گوشش نگه می داشت.
«یک لحظه صبر کن عزیزم، هر چقدر من می خوام خوب باشم، مردم نمیذارن!
صدایی بازیگوش به او جواب داد:
«چی شده جک، باز میخوای تا دو هفته بری بیمارستان؟ ایندفعه خیال نکن میام بالا سرت! اگه هم اومدم زمان بستری بودنت رو با دستای خودم تمدید می کنم.»
«نه عزیزم خبری از دعوا نیست، یه بچه کوچولوی روانی اینجاست که تنش بدجوری میخاره، کاری باهاش ندارم. فقط بهش یاد میدم به دیگران احترام بذاره.»
«باشه فقط زیاده روی نکن!»
گوشی را داخل جیبش انداخت و به طرف آتان فریاد زد:
«ننه بابات بهت ادب یاد ندادن؟ صحبت من با نامزدم چه ربطی به تو داشت که اینجوری داد بزنی؟»
آتان با تعجب اطرافش را نگاه کرد، وقتی کسی را دور و بر ندید انگشت را به طرف خودش گرفت و گفت:
«با منی؟»
«نه دارم با خودم حرف میزنم، میخوای به این راحتی بپیچونی؟ به نظرت دم دارم یا گوشام درازه؟»
«برو دیوونه، حوصله ندارم!»
مشت محکمی روی صورتش نشست و بدنش را به زمین انداخت، نفهمید چه اتفاقی افتاد و چطور کارش به اینجا رسید. درد مشتی که خورد، اندکی از حواسش را برگرداند.
جای کبودی روی صورتش را با یک دست پوشاند و انگشتانش را به ارامی روی زخم...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب سیستم بقا را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
