سیستم بقا
قسمت: 34
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بدنش را به طور کامل دور رایان پیچاند، قصد داشت طعمه اش را خفه کند و به یکباره ببلعد، فلس هایش به رنگ جگری می درخشیدند و به هاله و فضای مخوف تونل، محرکی دوباره می دادند. همچنان رشد می کرد، مثل کرمی که رویای پروانه شدن، هوش از سرش پرانده باشد؛ دور خودش حلقه می زد و حالتی پیله مانند شکل می داد، پیله ای به رنگ خون که هر لحظه با رگه هایی از تپش به دنبال انفجار و رهایی خود می گشت.
ملکه هنوز اتفاقات اطرافش را درک نکرده بود، متحیر به پیله خیره شده و در افکارش، هر تپش، جرقه ای به فیتیله ی باروت زندگی اش می انداخت. نمی دانست چقدر گذشته اما توانایی حرکت کردن نداشت. انگار زمان به عقب برگشته و در وضعیتی وارونه بر علیه او دوباره به جریان می افتاد.
در برابر پیله ی روبه رویش، احساس کوچکی و خواری می کرد، اگر حرکتی انجام نمی داد مطمئن بود که تمام کلونی ای که سالیان سال، ذره ذره اش را با زخم و درد های متعدد ساخته، به یک باره فرو میپاشید و از این بدتر پایان عمرش را رقم می زد.
روی سرش دو جای نیش بزرگ، زخم عمیقی را به جای می گذاشت، یکی از شاخک هایش آویزان و تقریبا افتاده بود، باله هایش به طور کامل شکسته، تنه اش پر از خراش های ریز و درشت و در اطراف بدنش مردابی سرخ به وجود آمده بود.
زخم های روی بدنش باز شده و به سرعت خون ریزی می کردند، سیاهی چشم هایش جای خود را با اشک های غلیظ قرمز عوض کرده ولی همچنان مات به پیله خیره مانده بود و وحشت در عمق وجودش ریشه می دوانید.
با تپشی دیگر از پیله، سرفه ای خونین زد، احساس بی حالی و کم کم بی حسی در بدنش پخش می شد تا این که ناگهان تمام حجم خون از دست رفته، آهسته و معجزه وار به درون زخم ها جریان یافتند. به دنبال آن فریاد های ملکه در تونل طنین انداز شد، با بازگشت درون رگ هایش احساس سوزش و دردی شدید را به او تحمیل می کرد. سوزشی وصف نشدنی به طوری که انگار تمام سطح پوست و گوشتش را با کاغذ خراش می دادند.
جای جای بدنش مثل قلبی جدید می تپید و ترکیبش با درد ذهن ملکه را به نابودی می کشاند. طاقت نیاورد و دوباره از شدت عذاب خودش را به دیواره های تونل کوباند. این که هنوز سر پا مانده بود خودش جای تعجب داشت. اما با فکر به آن همه ی کلونی مثل تجسم یا بخشی از وجود خود ملکه، انعکاس می یافت.
تا این که بالاخره احساس لذتی بی نظیر در بدنش اوج گرفت، از کرختی و درد به نقطه ای رسید که انگار جانی دوباره پیدا کرده و از نوع متولد شده بود، زخم های بدنش با سرعتی چشمگیر بهبود و خون بسیار سریع تر از قبل در بدنش جریان می یافت. پمپاژ تسریع شده ی جریان خون، حجم انرژی ب...
کتابهای تصادفی


