سیستم بقا
قسمت: 35
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با حس گزگز و سرمایی که ناگهان در وجودش پیچید، از جا پرید. ناخودآگاه دستش را به طرف گردنش برد و به آرامی آن را لمس کرد، نالهای خفیف زد و نگاهی به دستش انداخت، با دیدن لکهی خون روی آن، اخمی کرد و به طرف مقصر برگشت. شاهدخت خون، بی تفاوت به قلعهای که در قله کوه جا خوش کرده بود، نگاه میکرد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد و از آن اتفاق آگاه باشد.
رایان با دیدن واکنش شاهدخت، نیشخندی زد و گفت: « متوجه نشدم ، اصلا...» سپس به آرامی زمزمه کرد: «خر خودتی مار احمق!»
با شنیدن صدای پچ پچ ، چشمهای شاهدخت خون برق زدند، اما به دنبال آن واکنشی نشان نداد و در جهتی مخالف به راه افتاد.
«میخوای نازت و بکشم؟ تو خواب ببینی! برو...... افرین برو. اینجوری حداقل مار تو آستینم پرورش نمیدم.»
هر ثانیه که میگذشت شاهدخت از او دور تر میشد تا اینکه بدنش به سختی در میان درختان جنگل به چشم میآمد و بالاخره از جلوی چشمانش ناپدید شد. رایان با ناپدید شدن مار دستش را بلند کرد و فریاد زد : « قهر نکن، بیا یه چرتی گفتم. برگرد لطفا! جنگل امن نیست........ »
به دنبال فریاد رایان هیچ واکنشی به جز صدای باد که در میان بوته ها و درختان جنگل میپیچید، شنیده نشد.
دوباره با نگرانی صدا زد : «خوش خط و خال، خوش خط و خال!» بدنش هنوز گرفته بود، به سختی ایستاد و در میان درختان به راه افتاد، بعد از مدتی هیچ ردی از او پیدا نشد و رایان نا امیدانه آخرین فریادهایش را به گوش جنگل سپرد: «شاهدخت خون! برگرد....کجا رفتی؟»
با گذر زمان چارهای جز برگشت به مکانی که در آن خوابیده بود، نیافت. به امید اینکه شاهدخت بعد از مدتی برگردد به طرف آن مکان بازگشت. «اون بر میگرده! باید برگرده، برای زنده موندن و خارج شدن از این جهنم بهم نیاز داره. »
ثانیه ها ...
کتابهای تصادفی

