سیستم بقا
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در مرز قلمرو جانوران و انسان ها صدای گریه های دختر بچه ای نیمه انسان با جیغ موش ها در هم آمیخته و فضای تاریک سیاهچال را بیشتر از قبل اندوهگین جلوه می داد.
در سلول های دیگر هم استخوان ها و جسد های فاسد شده ی جانوران دیده می شد، فقط گرگ پیر و چلاقی هنوز در سلول کناری دخترک زنده بود و به آواز گریه کردنش گوش می کرد، این صدا شاید غمگین اما باز هم برایش اندک امیدی به همراه داشت.
مدتی می شد که به جز صدای موش ها صدای دیگری در این سیاهچال نمی شنید، هر سال درست با شروع زمستان جانوران به قلعه ی انسان ها حمله می کردند و با اینکه عده ای تلف می شدند اما باز هم تا جایی که می توانستند از گوشت انسان و ذخیره ی غذایشان به غارت می بردند.
کینه ی انسان ها از جانوران هم بی دلیل نبود و همین منجر به زندانی شدن دخترک نیمه انسان شد، هیچکس نمی دانست پدر و مادر این دختر کیست اما در حال حاضر طعمه ی خوبی برای خالی کردن کینه هایشان در نظر گرفته می شد.
گرگ محبتی را در قلبش نسبت به دخترک احساس می کرد شاید چون بخشی از دختر از خون او بود و شاید چون در شرایط مشابهی قرار داشتند. اهمیتی نداشت، به سلول نیمه انسان نزدیک تر شد و به سمتش زوزه کشید. گریه های دخترک به یکباره قطع شد، نمی دانست کجا، اما روزی این زوزه را در گوشه ی قلبش به عنوان یک گنج فراموش شده مهر کرده بود.
کمی می ترسید اما باز هم به گرگ احساس نزدیکی می کرد، آرام آرام پیش رفت و دستش را به سمت گوش های کرکی دراز کرد. برخلاف انتظارش گرگ خاکستری هم مطیعانه سرش را پایین انداخت و از نوازش دخترک لذت برد.
از آن روز به بعد این دو تنها همراهان هم در این سلول تاریک بودند، با این که دخترک چیزی از زوزه های گرگ نمی فهمید اما باز هم با شنیدن آن ها لبخند می زد. انگار هنوز نور امیدی برای زنده ماندنش باقی مانده بود.
روز ها و شب ها در سیاهچال متمایز نمی شد و فقط تاریکی و روشنایی چشم هایشان بود که می درخشید با این وجود زمان را به دو قسمت کرد. در روز های خیالی اش با گرگ صحبت می کرد و جانور در جواب سر تکان می داد و شب ها را با گفتن داستانی از آسمان ها می گذراند.
داستان هایی درباره ی خدایان و نژاد های افسانه ای مثل ققنوس و اژدها، خودش هم نمی دانست این ها را از کجا می داند. ناخودآگاه دهانش را باز می کرد و ادامه ی داستان را پیش می برد. بعضی اوقات از اتفاقات درون داستان ناراحت می شد و بغض در گلویش می نشست ، یا نسبت به اشخاص درون داستان احساس نزدیکی و نفرت داشت.
کنجکاوانه به همه ی این ها فکر می کرد و گاهی از گفتن آن داستان پشیمان می شد اما چیزی که بیشتر از همه اهمیت داشت، نگاه گرگ هنگام شنیدن این داستان ها بود که به وضوح شادی اش را نشان می داد و همین او را برای ادامه دادن ترغیب می کرد. زمان می گذشت و این دو به هم نزدیک تر می شدند.
طبیعی هم بود، در این سیاهچال دنیای هم در نظر گرفته می شدند و بدون هم ثانیه ای تاب نمی آوردند.
خورشید را به فراموشی بردند ، ماه...
کتابهای تصادفی



