سیستم بقا
قسمت: 28
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
توله گرگی خاکستری در دسته ی گرگ های سرخ رنگ جنگل خون دیده می شد، سال ها گذشت. بدون داشتن خانواده ای مورد زور گیری بقیه قرار می گرفت اما زیاد هم بد نبود، هر روزش با زخم و خون ریزی سپری می شد. چیزی که شخصیت و همچنین بدنش را برای آینده آماده می کرد.
توله گرگ بزرگ و بزرگ تر می شد، می جنگید، خون می ریخت و می کشت تمام کاری که یک جانور برای پیشرفت باید انجام می داد و او این را به خوبی یاد گرفته بود.
همیشه احساس می کرد چیزی کم دارد، یک احساس از دست دادن که هر روز درون او بیشتر گر می گرفت و نبودش را عمیق تر از قبل نشان می داد. بعضی اوقات از روی دلتنگی به شکار می رفت. نمی دانست چه می خواهد اما هر چه بود در میان دسته ی گرگ ها پیدا نمی شد. انگار به این جا هیچ تعلقی نداشت.
فصل ها می گذشت، بلند ترین قله رشته کوه خون همیشه مثل دودكش عمل می کرد و دوده اش هر از گاهی توجه دیگران را جلب می کرد . اخیرا اما بیشتر از قبل دیده می شد، بعضی وقت ها حتی زمین هم به همراه آن می لرزید. بالاخره طبیعت بود او از قوانین طبیعت چه چیزی می دانست؟
اکنون می شد گفت انکی هوشیاری داشت، یک آلفای بزرگ هیکل دو متری، یک گرگ سطح H که نزدیک بیست قلاده زیر دست خود داشت. شیاطین خون تشنه ی بدن گرگ ها بودند. از قدیم خون آن ها برای فروش گرفته می شد و این بدترین چالشی بود که با آن مواجه می شدند.
گرگ اما راه حل را خوب می دانست، چرا شجاعانه بجنگی و در آخر اسیر باشی؟ زمانی که توانایی داری تا آخرین لحظه بجنگ و پیروز میدان باش. اما اگر نمی توانی فرار کن، مهم ترین چیز بقا بود و چیز مسخره ای مثل غرور برای او معنا نمی گرفت.
دسته آن ها هر روز از روز قبل قوی تر می شد بدون هیچ گونه تلفات، او همیشه سعی می کرد مراقب زیر دستانش باشد. اگر زخمی می شدند فرمان عقب نشینی می داد، پیروزی واهی و زود گذر ارزشی نداشت.
آفتاب پرست یا استتار یکی از اسامی ای بود که اهالی جنگل خون روی این دسته از گرگ ها گذاشتند، دسته ای مرموز که هر وقت باید پیدا می شدند و هر وقت خطری وجود داشت بدون هیچ ردی تا رفع شدن خطر از چشم ها پنهان بودند. بعضی آن ها را ترسو می خواندند اما همچنان در قلب هایشان ترس این دسته رسوخ کرده بود. ترسناک ترین و خطرناک ترین، همیشه با قویترین گروه تعریف نمی شد. بلکه ناشناخته ها در این مورد از آن پیشی می گرفت.
سینه اش سنگین بود، نمی دانست چه مشکلی دارد. فقط به دنبال چیزی اطراف جنگل می گشت و باز هم در دوره ای منظم آن را تکرار می کرد. اعضای دسته از او می خواستند تا نشانی از چیزی که باید پیدا کنند، بدهد. اما وقتی خودش هم نمی دانست دنبال چه می گردد چطور برای آن ها توصیف می کرد؟
تعدادی از گرگ ها حتی به دیوانه شدنش شک داشتند اما اهمیتی نداشت، برای دسته مهم ترین چی...
کتابهای تصادفی
