سیستم بقا
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
امیدوارم حال دلتون خوب باشه، تو سه چپتر آینده تلاش کردم به معیار های متفاوتی بها بدم. اگه از نظرتون حوصله سر بر بود این سه چپتر رو رد کنین ..........
و یه چیز مهم دیگه، شاید فکر کنین مار ها یا یه سری حیوانات به خواب زمستونی می رن یا چه میدونم لونشون باید تو زمینی سوراخی چیزی باشه، فصل جفت گیریشون بهاره و خب هر کدوم از اینا حکمت و دلایل خودش رو داره 😂
پیشاپیش جوابم به این سری سوالات اینه که یه دنیای دیگه، قوانین و طبیعت خودش رو داره و به نظرم اون دلایل برای یه حیوون جهش یافته صدق نمیکنه، در هر صورت زیاد بهش توجه نکنین🌸
****
نگینهای سفید در جای جای آسمان میدرخشیدند. برف روی زمین جمع شده بود و از آمدن زمستانی زیبا اما در عین حال طاقت فرسا برای جانوران جنگل خبر می داد.
حیوانات، همه برای جمع کردن آخرین ذره آذوقه زمستان با یکدیگر رقابت می کردند، در دنیای بقا ضعیف تر ها زودتر مخفی می شدند و قوی تر ها تا آخرین لحظه، از فرصت خود برای شکار بهره می بردند.
رد پنجههای کوچک روی برف با تجدید دوباره آن محو می شد اما قطرات خون، همچنان دنباله ای را به سمت توله گرگ تشکیل می داد.
لنگان لنگان اشک می ریخت و پیش می رفت، نمیدانست چرا به جلو می رود، کجا می رود و چرا باید زنده بماند. تنها چیزی که او را از زمین خوردن باز میداشت، خاطرهی آخرین نگاه های مادرش بود.
کفتار ها به دسته گرگ های خاکستری کمین کردند و تمام عزیزانش را یک به یک جلوی چشم هایش دریدند. آخرین زوزه های پدرش نماد غرور یک آلفا و آخرین نگاه های مادرش دلسوزی عمیق و محبت را برایش باقی گذاشتند. لبخند روی صورت مادرش واقعی بود، شاید از این که توانست زندگی توله اش را حفظ کند احساس آرامش می کرد.
توله گرگ از کفتار ها می ترسید اما باز هم هر از گاهی رویش را بر می گرداند به این امید که دوباره مادرش را ببیند، حتی اگر خون تمام خز خاکستری و سفید او را رنگ کرده باشد، حتی اگر ثانیه ای بیشتر طول نکشد باز هم می خواست مادرش را ببیند.
باید بر می گشت اما جرأتی برای بازگشت نداشت. آب گلویش را قورت داد و با درد و سنگینی قلبش به سمت جنگل مجاور حرکت کرد.
هنوز برف می بارید، شب نزدیک تر می شد و با تاریک شدن هوا و خون ریزی مداوم، آخرین مقدار توانش هم رو به خاموشی رفت.
روی زمین افتاد. خیلی سردش بود، زیر و روی بدنش با برف پوشانده و بیشتر او را آزرده می کرد. از شدت سرما می لرزید و دندان هایش به هم ساییده می شد.
اواخر شب، توله گرگ دیگر تکان نمی خورد، تنها نشانهی زنده ماندنش بخار نفس کشیدنش بود، اما امیدی نداشت، بدنش یخ زده و آرام به خواب رفت.
اطراف، همچنان در سکون باقی نماند، ساعت ها بعد صدای خنده مانندی آرامش دشت را بر هم زد، ...
کتابهای تصادفی
