سیستم بقا
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نمی دانست چه مدت از زمان مرگش می گذرد، شاید ثانیه ای قبل تر، دقیقه، روز و یا سال ها در فضایی خالی بدون هیچ وجود زنده و مرده ای معلق ایستاده بود.
بدنش را احساس نمی کرد، حتی به اندازه ی پلک زدنی توانایی نداشت. اما در عین حال این را هم می دانست که تفاوتی به حالش ندارد، در تمام فضای اطرافش فقط تاریکی مطلق می درخشید.
به لحظات قبل از مرگش فکر کرد، بدن پاره پاره اش را به وضوح به خاطر داشت اما هیچ درد یا احساسی نسبت به آن در عمق وجودش حس نمی شد. به خانواده اش فکر کرد، مادر و پدر زحمتکش و فداکارش جایی در آن دنیای بی رحم، به انتظار رحمتی برای نجاتشان گوشه ای کز کرده و رنج می کشیدند.
بیشتر از همه آن ها دغدغه خواهر کوچکترش را داشت، اما با همه این ها باز هم چیزی را حس نمی کرد. انگار واقعا احساسات از دریچه های قلبش می آمدند و بدون ضربان آن به نیستی مبدل گشتند.
امروز یا امشب، او نمی دانست اما بیشتر از هر زمانی تنها بود. تنهایی فقط به روابط اجتماعی معنا نمی شد، فضای اطراف، نور خورشید، احساس کردن خاک زیر پایش، همه در کنار هم محبتی در وجودش بر جای می گذاشتند، زمان بدون این ها هم همچنان می گذشت.
با گذر زمان هوشیاری اندکش هم رو به تاریکی می رفت، شاید بالاخره به دنیای مردگان معروف پا می گذاشت یا روحش به کل نابود می شد، شاید هم دوباره پا بر عرصه تناسخ می گذاشت و دوباره زندگی جدیدی را آغاز می کرد. کاش حد اقل می توانست یکبار دیگر از پدر و مادرش تشکر کند، اما حیف دیگر زمان و مهلتی برای آن نمانده بود.
دیگر حتی زحمت فکر کردن به چیزی را به خود نمی داد، در هر صورت کاری از دستش بر نمی آمد. شاید سال ها بعد، اما بالاخره طلسم شکسته شد، اندک نوری اطرافش را روشن کرد. ساعت بزرگ شنی در مقابلش قرار داشت، اما در کمال تعجب دانه های شن از پایین به سمت بالا در جریان بودند.
با تمام شدن این ذرات، دیگر توانایی فکر کردن نداشت، تصاویر مبهمی در دیدش قرار گرفت و داستانی را برایش روایت کرد .......
در قلعه ای بزرگ، بانویی روی تخت خاکستری رنگ سلطنتی لم داده بود، زیبایی اش به تنهایی برای نابودی ذهن فانی رایان بیش از اندازه کافی می درخشید. موهای پریشان بلند آتشینش تا پایین کمر می آمد و چشم های کهربایی اش برق می زد، همه این ها در کنار پیراهن نیلی بلند و حرکات ظریفش آرامش را منتشر می کردند. اما فقط توصیف کردن زیبایی این شخص کم لطفی به حساب می آمد. هاله ی قدرتمندش حتی بدون استفاده از قدرت، ترس و مرگ حتمی را به دیگران تحمیل می کرد.
خدمتکاران منظم و در ردیف کنار سالن ایستاده و منتظر فرمان او بودند. هر یک از آنها را ...
کتابهای تصادفی

