فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم بقا

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

زمان زیادی نداشت، پاییز بود و خورشید هر روز زود تر از قبل غروب می کرد. شخصی از بالای دیوار پرید، غلت زد و جلوی او فرود آمد، مو های نقره ای رنگش در هوا می رقصید و با درخشش آفتاب برق می زد ، پیراهن سفید گشادی به تن داشت با شلوار چرم چسب مشکی رنگ که برجستگی های بدنش را به خوبی نمایان می کرد. از روی زمین بلند شد و در مقابل او قرار گرفت. شاید از این زن بیزار بود و شاید او را تنها دوست خود می دانست.

مهتاب موهای لختش را به پشت گوشش شانه کرد، چشم هایش جرقه می زد. در حالی که به او نزدیک تر می شد زمزمه کرد:

« چی شده موش کوچولو، کجا به سلامتی؟ میخوای بدون من بری یا به عمد از دستم فرار می کنی؟»

رایان از ته دل آه کشید، نمی شد یک روز از دست این زن در امان می ماند؟ او داشت به این فکر می کرد که با کچل بهتر کنار می آید یا با این زن، در فکر دوم باز هم او را انتخاب کرد، حد اقل در چشم آزار دهنده نبود.

«اگه شما رو گربه در نظر بگیریم رهبر فرقه، به طور حتم بهتون میاد، بالاخره داشتین از روی دیوارا حرکت می کردین. و برای قسمت اولش یه روز از این که بهم گفتین موش کوچولو پشیمون میشین!»

او پوزخندی زد و مثل قبل به مهتاب کنایه انداخت، حد اقل جنبه اش را داشت و مقامش فرقی در رابطه بین آن ها ایجاد نمی کرد. زن هم بیکار نماند ابرویی بالا انداخت و در جواب گفت:

«اوه، نکنه چون قراره نوچه ی اون کچل بشی احساس قدرت می کنی؟»

رایان نمی دانست او از کجا خبر داشت اما به وضوح با همین ضربه ی اول بازی را باخته بود. مهتاب قصد آسان گرفتن نداشت، با انگشت او را نشان می داد و بلند قهقهه می زد.

«باشه، باشه تو بردی. حالا بگو با این موش کوچولو چی کار داری رهبر فرقه؟»

مهتاب دستی به چانه ا‌ش کشید و ژست فکر کردن به خود گرفت.

«اوهوم، خب شاگرد کوچولو از فردا خدمتکار من میشی، میدونم لیاقتش رو نداری و شاید از شدت خوشحالی سکته کنی، اما متاسفانه خدمتکارم چند وقتی مرخصی گرفته و کسی رو نمی شناسم که باهاش راحت باشم.»

رایان نفس عمیقی کشید، به هیچ وجه نه در قدرت و نه در زبان حریف این زن نمی شد، باید تا کار به جاهای بدتر نرسیده بود به باخت اعتراف می کرد. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:

«مهتاب تو بردی، ببخشید باشه! من لیاقت خدمتکار شما بودن رو ندارم و این کارا رو هم بلد نیستم، اذیت نکن دیدی که اگه پیشرفت نکنم به جای خدمتکار زیبا رویی مثل مهتاب باید خدمتکار یه سر مهتابی بشم.»

مهتاب جسورانه تر عمل کرد، قدمی جلو برداشت، زیر چانه ی رایان را گرفت و سرش را به آرامی بالا برد، در حالی که به چشم های آبی عمیق او زل زده بود...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم بقا را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی