سیستم بقا
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
انگار تمام دنیا روی سرش آوار شده بود، او حتی جرات نفس کشیدن نداشت، پیشانی اش از عرق خیس شد. در حالی که تمام بدنش می لرزید به بالا نگاه انداخت. تنها چیزی که انتظارش را داشت . سایه ی سرد مهتاب، بالای سرش بود. ثانیه ای بعد شانه اش لمس شد و در پی آن موج سوزناکی به بدنش رخنه کرد، موجی که به تقریب باعث زمین افتادن او شد. در این لحظه جز صدای ضربان قلبش هیچ چیزی را حس نمی کرد. حقایق زیادی برایش مشخص شده بود، هر بار هم زخم بدی از آن ها خورد اما این دیگر پایان کار بود. ضربه ای که روح و روانش را به مرز نابودی می کشاند .
به اصطلاح به کاه دون زده بود، زن جوان که فکر می کرد هیولای جنگل است، اکنون برایش نه تنها هیولا، بلکه اژدهای پنهان شناخته شد، تمام این قلعه، تمام شاگرد ها و مردم ساکنش، می شد گفت همه از آن او بود. فرقه ای که حتی یک شاگرد خارجی برای تمام کردن کارش بیش از کافی در نظر گرفته می شد . ذهنش داشت از هم می پاشید، باید زانو می زد و طلب لطف و رحمت می کرد؟ چرا یک بار احساس غرور برداشت! فقط یک معذرت خواهی و این تمام مشکلاتش را حل کرده بود. به این خاطر که تکامل یافت خودش را شکست ناپذیر می دانست؟
چه مزخرفاتی ، فقط احتیاط و احتیاط بود که باعث بقای او می شد، چطور همچنین اصل مهمی را فراموش کرد؟ شجاعت و غرور پایه های حماقت را می ساخت!
زانو هایش شل شد، می خواست تمام غرورش را کنار بگذارد. فشار هر لحظه روی بدنش بیشتر و بیشتر می شد! گرفتن جان او سودی برای زن نداشت. یا شاید هم داشت؟ ابهت او به عنوان رهبر زیر سوال می رفت. اما! اما کسی نمی دانست. چطور تأثیری روی او داشت؟
تمام این افکار متناقض در یک زمان مانند خوره به جان او افتاده بود، لب هایش را باز کرد، باید تا دیر نشده بود کاری انجام می داد. حد اقل حرفی می زد. سکوت مطلق حتی سنگین تر و بیشتر باعث تنش او می شد.
آب گلویش را قورت داد، صدا در سالن پیچید و اکو شد، قیافه اش دیدنی شده بود، کاملا ترسیده. این نتیجه اقتدار و داشتن قدرت را نشان می داد. چیزی که آرزوی رسیدن به آن را داشت. شاید اگر، اگر کمی مهلت بیشتر...
افکار بیهوده فایده ای نمی کرد، لکنت زد. صدایش در نمیامد. او می خواست اما فشاری که از سمت مهتاب به او وارد می شد اجازه ی صحبت کردن را نمی داد.
ثانیه ی بعد تمام فشار از بین رفت جوری که انگار از اول هم چیزی وجود نداشت. بدنش سبک شد، اما در کنار غافلگیر شده بود و به طور مضحکی به زمین افتاد.
صدای افتا...
کتابهای تصادفی
