سیستم بقا
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای خر و پف سالن را پر کرده بود، ساختمان بزرگی پر از قفسه های مختلف، اجسام گوناگون که رایان هیچوقت نظیرشان را ندیده بود، او با چشم های گشاد شده اطراف را بررسی می کرد. انواع گیاهان، سنگ ها و حتی بخشی برای اجساد جانوران وجود داشت. پیرمردی روی میز با دست زیر چانه اش لم داده بود. ریش بلند سفید و موهای نامرتب، در کنار صدای خر و پف شخصیت او را به طور کامل نمایان می کرد.
بالای سر پیرمرد تابلوی بزرگی دیده می شد، همان کلمات باستانی که برای او روان تر از زبان خودش به نظر می رسید.
«ساختمان ثبت و فروش فرقه ی مهتاب»
اخم روی چهره ی زن جوان حالت جالبی به صورتش می داد. رایان به سختی جلوی خنده اش را گرفت، از سمت پیرمرد اعلانی شنیده نشد. او نمی توانست نرسیده یک هیولای دیگر را تحریک کند. دقیقه ای گذشت ولی صدای خرو پف کم تر که نشد هیچ، حتی بلند تر از قبل با کلمات مبهم «ملکه، ملکه ی من» درهم شنیده می شد.
زن جوان دیگر صبر نکرد، دستش را محکم به میز کوبید و صدا زد :
«بزرگ سان! »
دست پیرمرد بی چاره از زیر چانه اش خالی شد و سرش به میز برخورد کرد. رد صدا را گرفت، با تعجب صندلی را عقب کشید و بلد شد
«اوه بانوی من این شما هستین، با خودم گفتم کی میتونه باشه که به من پیرمرد سر بزنه. امروز چه کاری شما رو به این جا کشونده ؟»
در همین حین با صدای خفه شکایت می کرد، با این که سعی داشت آرام بگوید اما رایان به خوبی محتوای آن را می شنید :
«لعنتی، بعد از مدت ها داشتم خواب ملکه رو می دیدم . همین الان باید مزاحم می شدی؟ »
زن با این که صدای غرغر پیرمرد را شنید توجهی نکرد، دستش را روی حلقه ی مرموز مشکی رنگ کشید و پس از آن چندین جسد موجودات مختلف روی زمین افتاد.
«حدسم درست بود! »
پیرمرد نگاهی به اجساد روی زمین انداخت و با خوشحالی خندید:
«همانطور که انتظار می رفت، مثل همیشه پر بار برگشتید بانوی من!»
او همانطور که کف می زد موجودی اقلام را چک کرد، و ادامه داد:
«سگ های شما بهترین اند.»
انگار کوه گنجی یافته بود. بعد از مدتی ایستاد و به زن جوان خیره شد.
«قیمت ها تغییری نداشتند، حیوانات سطح[ K ] ده سکه ی ملکه و الباقی به ترتیب برای هر سطح با ارزش ده برابر. در جمع صد هزار سکه ی ملکه. نقد یا وسایل؟»
صدای بی تفاوت بدون درنگ پاسخ داد:
«مثل همیشه!»
رایان نگاهی به حالت چهره ی اسنو انداخت، لبخند بلندی روی صورتش دیده می شد،...
کتابهای تصادفی


