سیستم بقا
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قلعه ای باستانی با دیوار های عظیم چند ده متری در مقابلش دیده می شد، از نزدیک انتهای دو سمت دیوار ها مشخص نبود. درخت های بلندی در اطراف مانند حصار ها چیده شده بودند. پله های بزرگ و سنگپوش های تراشیده آن ها را تزیین کرده بود.
دروازه ی بلند چوبی در ورودی قرار داشت، دو برج پهن و کوتاه تر کنار دروازه و برجک های بلند در فواصل یکسان واقع شده بود. روی هر برج چندین نگهبان با لباس های سفید و دو نگهبان هم در ورودی دروازه ایستاده بودند و ثابت، در سکوت به وظایفشان عمل می کردند.
هاله ی موجود سطح G شناسایی شد.
صدایی که مدت ها برایش کاربرد نداشت بالاخره شنیده شد. در این چند وقت زیاد به آن توجه نکرده بود و باز هم به واقعیتی که این بار هاله ی یک انسان را مشخص کرد توجه نداشت. فقط امیدوارانه جلو تر به سمت نگهبان ها به پیش رفت. وقتی یک نگهبان صرف به اندازه ی اسنو قدرت داشت مشخصا شخص قوی تری وجود داشت که با زن جوان برخورد کند.
بالاخره جلوی دروازه رسید. در حالی که از شدت دویدن نفس نفس می زد ایستاد. نگاهی به نگهبان سفید پوش انداخت و سلام کرد. نگهبان توجهی به او نکرد. جلو تر رفت و در حالی که تا کمر خم شده بود درود فرستاد:
«خوش آمدید بانوی من!»
از این حجم تبعیض نا امید بود، اما از یک طرف طبیعی به نظر می رسید. زن جوان از سطح. G. قوی تر بود بنابراین از نگهبان مقام بالا تری هم داشت. با این فکر سری تکان داد و مطیعانه وارد قلعه شد.
ابتدا منظره آن قدر خوشایند نبود. بوی گند خون و خانه های چوبی کهنه در همه جا دیده می شد. مردی با پای قطع شده در حال خون ریزی، تکیه به در خانه ناله می زد.
در ردیف زن ها و مرد ها زانو زده بودند و با سر های پایین انتظار می کشیدند.
در میان آن ها زنی با نیمرخ زیبا دیده می شد در حالی که سمت دیگر صورتش خراش های عمیق و دلخراش شکل گرفته بود. منظره ی ناخوشایندی داشت. حتی دختر بچه ها این جا به صف کشیده بودند. سر صدا و همهمه از داخل خانه های چوبی بیرون میامد. وضعیت خوبی نداشتند. اما از مردمی که بیرون زانو زده بودند باز هم حالشان بهتر بود.
لباس هایشان پاره و کثیف شده بود اما باز هم تشخیص داده می شد. این ها از مردم زمین بودند با این که هر کدام مدل متفاوتی لباس و چهره داشتند اما از مردم قلعه تمایز داده می ...