سیستم بقا
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای زوزه ی باد و خروش رودخانه در دل سیاهی خالص شب، منظره ی هیجان انگیزی را ساخته بود، خنده های گاه به گاهی در اطراف شنیده می شد، برخلاف تصور اما صدا بیشتر آرامش بخش و جذاب به نظر می رسید و طبیعت را دلنشین تر از قبل نشان می داد.
زن جوان در حالی که لقمه ای از کباب گرگ را گاز می زد به پسرک خجالت زده کنارش خیره شد، با اینکه روی گوشت کمی بریان تر شده بود ولی طعمش با اندک نمک اضافی، آن قدر ها هم بد به نظر نمی رسید. رایان قبل تر کباب را به زن مو نقره ای تعارف کرد، سرش را پایین انداخت و برای شنیدن ایراد های مکرر و فحش هایی که نثارش می شد منتظر ماند، توقع دیگری نداشت، زن جوان از نظر او بی رحم تر از آن بود که به سوختگی های غذا توجه نکند، تنها کاری که در این زمان میتوانست انجام دهد دلداری دادن خودش بود:
«تموم تلاشمو کردم!»
در کمال تعجب بعد از گذشت چند دقیقه صدایی بیرون نیامد، زیاد به ظاهر غذا توجه نکرد ، کمی از آن را گاز گرفت و در لقمه های کوچک قورت داد، نگاهش همچنان روی رایان ثابت ماند،سرخی روی صورتش بیشتر و بیشتر می شد، او مانند کودک با نمکی به نظر می رسید که کار اشتباهی انجام داده است،سرگرم کننده و بامزه بود، دیگر نتوانست حالت خنده دارش را تحمل کند، با اینکه نمی خواست، سکوتش با ارتعاشات کوچک شکسته شد:
«هههههههه!»
رایان سرش را بالا گرفت، در یک کلمه توصیف چیزی که می دید رویایی بود،گونه ها و لبخند کشیده روی صورت بانوی مو نقره ای در ترکیب با صدای خنده های دلنشینش قند را در دل او آب می کرد، با اینکه در ذهنش از زن، شیطانی ساخته بود. اما روی صحنه ی مقابلش تاثیری نداشت، ناخوداگاه لبخند روی صورتش برجسته شد و بعد از گذر چند ثانیه ای با فکر به اتفاقات روز گذشته، او هم شروع به خندیدن کرد:
«پففففففت!»
خیلی تلاش کرد تا صدایش را خفه کند. فایده ای نداشت. خنده اش بند نمیامد انگار چهره ی بانوی جوان او را افسون کرده بود، احساس شادابی می کرد و این در نظرش عجیب میامد، با این که به خواست خودش هم نبود، باز هم آن قدر چیزی بدی به نظر نمی رسید. آرامشی که مدتی از دست داد و تعاملی که آرزویش را داشت،حتی اگر کمی متفاوت تر از چیزی بود که میخواست، باز هم به آن رسیده بود.
نگاهش به چشم های خاکستری رنگ افتاد، در تاریکی شب با مو های شب رنگ نمای نقره ای اش می درخشید و این در کنار هم فضای بی نظیری خلق می کرد.
چشم های خاکستری رد نگاهش را گرفت، چشم هایی که در کنار مهتاب، نسخه ای نزدیک تر از آن و حالتی واقعی تر از قبل نشان می داد، کور سو های آبی و خاکستری مدتی به هم خیره ماندند تا این که بالاخره اقیانوس عمیق طاقت نیاورد، نگاهش را دزدید و جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
اقیانوس شب در کنار مهتاب معنا می گرفت و ترکیب جدا نشدن...
کتابهای تصادفی


