سیستم بقا
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قطره های آب از مو های خیسش می چکید، چندین زخم روی بدنش دیده میشد، بعضی از آن ها به زیبایی استادانه تراشیده شده بود و به او ظاهر یک جنگجو را می بخشید، خز غرق در خون گرگ را شست و روی شاخه ای پهن کرد.
او هنوز خجالت می کشید اما چیزی نگفت، از رودخانه بیرون آمد و به سمت شیطان زیبا رو حرکت کرد، رایان انسان قدر نشناسی نبود، زن اگر چه سنگ دل دیده می شد، ولی او را به کنار رود برد حتی اگر فقط یک شانس احتمالی باشد، باید تشکر می کرد.
این شخصیت رایان بود، دوست نداشت مدیون کسی باشد و اگر بود حداقل برای جبران آن تلاش می کرد.
اسم شیطان واقعا برای زن مقابلش برازنده بود، حتی مهلت حرف زدن هم به او نداد، با همان صدای بی تفاوت در حالی که سرش را پایین انداخت بود زمزمه کرد:
«خواهش می کنم، نزدیک غروبه بیکار نمون و برام شام درست کن!»
غرور هم حدی داشت، دیگر طاقت نیاورد، او باید اعتراض می کرد، دستش را مشت کرد و با صدایی عصبی گفت:
«به نظرت من خدمتکارتم؟ چرا اینجوری رفتار می کنی؟شاید فکر میکنی شاهزاده ای یا همچین عقده ای داری؟ »
زن جوان روی پشتش نشسته بود، زانو هایش را به سمت بالا گرفته داشت و با دانه های ماسه بازی می کرد، پرتو های خورشید کم کم محو می شدند، غروب طلایی در کنار رودخانه منظره زیبایی را تشکیل می داد، صدای خروشیدن موج های آب و زیباروی کنارش آرزویی بود که حتی به آن فکر نمی کرد.
زن همان طور که با انگشتان ظریفش دانه های شن و ماسه را کنار هم به شکل دایره ای می کشید با بی تفاوتی زمزمه کرد:
«نه من فقط حق محافظت می گیرم، عادلانه نیست؟»
رایان چیزی برای گفتن نداشت صدای خر خر اسنو از پشت بلند شد، نگاهی به سگ انداخت و سرش را به نشانه درک تکان داد، او نمیتوانست با شیطان قاطی کند، حتی اگر از حیوانات دیگر دفاع نمی کرد، مانعی برای حمله سگ وحشتناک بود و همین خود چیز بی ارزشی نبود.
کیسه ای که از خز گرگ درست کرده بود را برداشت، از داخل خز راسته ای از گوشت گرگ بریده شده را بیرون آورد، ...
کتابهای تصادفی


