سیستم بقا
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
زن مو نقره ای را دنبال کرد، برخلاف تفکرش او دوباره سوار حیوان خانگی اش شد، رایان تصوری از اهلی کردن جانوران در این دنیا را نداشت و علاقه ای هم به آن نداشت، چیزی که او درباره تمام وجود ها درک کرده بود، کشتار برای پیشرفت بود و حتی اعتماد به یک هم نوع، به نحوی ریسک محسوب می شد، ریسکی که به انجام آن ناچار بود.
جانور عظیم بلند شد و به جلو حرکت کرد، رایان متعجب بود، زن مو نقره ای هیچ چیز به او نگفت و نه حتی سگ دیگری برای سوار شدن تعارف نکرد، باید پیاده آن ها را دنبال می کرد؟
سرعت سگ ها بیشتر شد قدم های آن ها چندین برابر قدم رایان بود، حتی اگر به آرامی راه می رفتند نمیتوانست هم پایشان حرکت کند، قدم هایش را تند تر کرد، غرور او به عنوان یک مرد اجازه ی صحبت کردن را نمی داد. این عذاب حتی سخت تر شد.
گام هایش آن قدر سریع بود که وقتی به خود آمد داشت می دوید، مانند انسانی که او را به اسب بسته باشند و دنبال خود بکشانند، اما او بسته نبود چرا باید با این رفتار کنار میامد!
رایان از حرکت ایستاد، نفس نفس زد، چندین بار به سمت زمین سرفه کرد و سینه اش را گرفت، هنگامی که آرام تر شد با صدای خفه ای گفت:
«میشه لطفا؟»
اما وقتی سرش را دوباره بلند کرد از ادامه دادن جمله منصرف شد، تقریبا پنجاه متر عقب افتاده بود، انگار چاره ای نداشت، او اینجا دست پایین را داشت و مجبور بود بدود.
مهارت هاله را بار ها روی زن جوان امتحان کرد، اخم روی صورتش همان طور که میدوید بیشتر می شد، او متعجب بود.
«مهارت روی انسان ها کار نمی کند؟»
اگر حتی ضعیف تر از او بود، چه کاری میتوانست انجام دهد؟ با درگیری قبر خود را اماده می کرد، دو سگ سطح H برای زمین گیر کردنش کافی بودند و نیازی به دخالت سردسته نبود، چه برسد به زنی که او را دنبال می کرد.
دیگر طاقت نیاورد، چندین بار با خود فحش داد و سرعتش را بیشتر کرد، همه چیز زیبایی نبود، صدای گیرا، آرامش مهتاب گونه و ظاهر جذاب، همه را یک شیطان اغوا گر هم داشت، ولی بدی این که یا او در حد اغوا شدن نبود و یا زن مو نقره ای فقط یک شیطان بی دل بود.
«شیطان بی عاطفه!»
این را بلند نگفت، جرأتش را نداشت، دل شیر و صفرای ببر هم کلمات ت...
کتابهای تصادفی


