فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همترازی با خدایان

قسمت: 39

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فوووشش-فوشش-

قبل از اینکه کوره شدیداً داغ شود...

والکارو به کریستال تکمیل شده خیره شد. دانه های عرق از روی پیشانی اش میچکید.

«... زیباست.»

او قبلاً تجهیزات زیادی را درست کرده بود و جواهرات بی شماری را پالایش کرده بود اما نمیتوانست تحت تاثیر قرار نگیرد. با خود فکر کرد که واقعاً خودش این کریستال را پالایش کرده؟

کریستال عقیقی رنگ، نور اعجاب آور و تاریکی از خود ساطع کرد. با وجود آن که بعد از پالایش فقط به اندازه یک ناخن شده بود نور از هر کدام از هزاران وجه آن می تابید.

با دیدن این نور زیبا، ولکارو نمیتوانست هیچ کاری جز زدن لبخندی ملایم انجام دهد. واقعاً خیره کننده بود، آنقدر که آدم هرگز از نگاه کردن به آن خسته نمیشود.

ولکارو به یاد آورد که قبلاً چنین نور خیره کننده ای را دیده است.

-میخوام کاملش کنم.

ولکارو تمایل زیادی به ایجاد یک محصول کاملاً آماده با این کریستال داشت. او نه تنها میخواست که آن را پالایش کند بلکه میخواست آیتمی بسازد که بتواند از پس تمام قدرت آن بربیاید. این خودخواهی او به عنوان یک آهنگر بود.

­-ولی...

ولکارو کریستال را روی یک پارچه ضخیم قرار داد و آن را پیچید.

«این احتمالاً غیرممکنه.»

تکاندن- خس خس-

ولکارو سرش را بالا برد. تجهیزات روی دیوار خیلی کم در حال لرزش بود.

گرفتن-

ولکارو چکشی را که کنار گذاشته بود در دست گرفت. او آن را به گونه ای متفاوت نسبت به وقتی که آهنگری میکرد در دست گرفت.

در حالی که بیرون میرفت، لنگ لنگان از جای خود بلند شد.

«... از بین همه روزا امروز باید باشه.»

ولکارو میدانست که بالاخره این اتفاق خواهد افتاد اما به این فکر افتاد که چقدر عالی میشد اگر فقط میتوانست یک روز بیشتر داشته باشد.

***

تلق-

تق-تق-

صدها بازیکن به طور منظم رژه میرفتند.

محلات زاغه نشین در هرج و مرج فرو رفته بود. افرادی که این مکان را خانه خود کرده بودند، ازآنجا که نمیتوانستند به طبقه بعدی بروند برای محافظت از خود پنهان شدند.

«اینها برای چیه؟»

«این اطراف اتفاقی افتاده؟»

بازیکنانی که نزدیک میشدند با شمشیر و نیزه مسلح شده بودند و تمام لباس ها با نماد الیمپوس یعنی کوهی بلند تزئین شده بود.

در مقابل این گروه بازیکنی که پوششی قرمز رنگ داشت پهلو به پهلوی آگاممنون راه میرفت.

«بودن در چنین مکان بدبویی...» اگاممنون از بوی بدی که زاغه ها را پر کرده بود اخم کرد. «جای تعجب نداره که تا حالا نتونستیم پیدایش کنیم.»

آگاممنون به ساختمانی که پوشیده از پارچه های پاره بود خیره شد. همانطور که دستش را به سمت آن گرفت، صدها بازیکنی که پشت سر او بودند صف آرایی کردند.

بازیکن ها ساختمان را محاصره و سلاح های خود را آماده کرده بودند.

«و مطمئنی که اینجاست؟» آگاممنون این را از زیردستش با صدایی پر از شک و تردید پرسید.

زیردستش نزدیک شد، سرش را تکان داد و چشمانش به رنگ آبی تغییر کرد. او پاسخ داد:«من مطمئنم قربان.»

«... واقعاً؟»

چشمانش تردید را نشان میداد.

تلپ-گرمب-

آگاممنون با شنیدن صدای کسی که لنگ لنگان راه میرفت سرشش را تکان داد و لبخند زد.

«پس ما جای درستی هستیم.»

گرمب-

مردی خشن وعضلانی از ورودی پوشیده از پارچه بیرون آمد. مرد به جز چکشی که در دست داشت، هیچ تجهیزات مناسبی بر تن نداشت و چکشی که در دستش بود شبیه چکش استاندارد یک آهنگر بود.

«شماها که معرکه راه انداختید. برای چی اینجا اومدید؟»

«مطمئنا جوابش معلومه.»

شینگ-

آگاممنون نوک شمشیرش را به سمت گردن ولکارو گرفت.

«هفایستوس* مجرم.»

*پ.ن: اسطوره یونانی که رومی ها آنرا خدای آتش و آهنگری میدانستند.

بعد از شنیدن حرف آگاممنون، بازیکنان المپوس که کارگاه را محاصره کرده بودند شروع به پچ پچ کردند.

«هفایستوس؟»

«آهنگر الیمپوس؟»

...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همترازی با خدایان را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی