همترازی با خدایان
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چرا زودتر به آن فکر نکرد؟ چرا زودتر متوجه آن نشد؟
برای چند روز بعد، آن تخم مرموز فکر او را به خود مشغول کرد.
-این واقعاً نماد خدای بیرونی هست؟
یو وون نمیتوانست چیزی حس کند. شروع به فکر کردن راجب اینکه شاید این از تصورات او بوده است کرد. اینکه پاداش آموزش مربوط به خدایان بیرونی باشد... او و هیچکدام از همرزمانش هرگز به این احتمال فکر نکرده بودند.
-هنوزهیچ راهی برای مطمئن شدن وجود نداره.
تمپ-تمپ-
یو وون برای قدم زدن بیرون رفت.
-ولی اگه درست باشه...
آیا چیزی که از این تخم بیرون می آید همراه ارزشمندی خواهد بود که به یو وون کمک میکند...؟ یا مانند خدایان بیرونی در خاطرات او ویرانی و تباهی به همراه خواهد داشت؟
یو وون سرش را تکان داد. او خیلی فکر کرده بود.
در حال حاظر هیچ کاری نمیتوانست بکند. او نه میتوانست تخم را دور بیندازد و نه میدانست چگونه آن را از تخم بیرون بیاورد.
چیزی که او نیاز داشت زمان بود.
«چه قمار احمقانه و مسخره ای.»
یو وون خنده ی گیج کننده ای کرد.
تخم یک خدای بیرونی؟
اکثر موجوداتی که از تخم بیرون می آیند کسی را که زمان زیادی از آنها نگهداری می کنند و برای اولین بار پس از بیرون آمدن از تخم میبینند را به عنوان مادر خود می شناسند. به همین دلیل است که برخی از رتبه دار ها برای بدست آوردن تخم جانوران افسانه ای برای همراهی آنها با مشکل مواجه شدند. اگر آنها را به درستی بزرگ می کردند، جانور افسانه ای میتوانست به یک متحد قدرتمند تبدیل شود.
-اگه بتونم ازاین تخم خوب مراقبت کنم و آن را بزرگ کنم....
یو وون رشته افکار را قطع کرد و سرش را تکان داد.
-بهتره تمومش کنم.
فکر کردن بیش از حد به چیزها منع شده بود. در حال حاضر او باید روی هدف پیش رویش تمرکز می کرد.
تششش-
یو وون وارد کارگاه ولکارو شد.
«من اینجام.»
«یک دقیقه صبر کن.»
فوششش-
ولکارو حتی زحمت نداد تا سرش را بچرخاند تا مهمانش را ببیند. او کریستال را داخل آتش گذاشت و شروع به پالایش آن با چاقو کرد. کریستال بعد از برخورد با جریان شدید گرما به آرامی شروع به تغییر شکل کرد.
-باید به طور باورنکردنی سخت باشه.
این اولین باری بود که یو وون شاهد فرآیند پالایش یک قطعه از (سه بزرگ) بود.
پالایش معمولی کریستال ها با خرد کردن آهسته آنها با یک چاقو انجام میشد اما قطعه تاج نامرئی بدون اینکه در آتش فرو رود حتی ذره ای خراش بر نمیداشت.
ولکارو به پالایش ادامه داد.
زمان کمی گذشت.
«نچ.»
ولکارو قبل از فرو بردن قطعه در آب کمرش را صاف کرد.
تششش-
قطعه داغ فوراً لیترها آب را تبخیر کرد و کارگاه را از بخار پر کرد.
«پس اینجایی.»
ولکارو درحالی که به سمت یو وون می رفت عرق روی پیشانی اش را باحوله پاک کرد.
هردو روی صندلی روبه روی هم نشستند.
«اره. بهم گفتی که بیام.»
«یه چیزی هست که باید ازت بپرسم.»
«چی؟»
«از چه نوع سلاح و زرهی استفاده میکنی؟ اگه از شمشیر استفاده میکنی چه نوعی از شمشیره؟ بلنده یا ضخیمه؟ چه نوع زره ای رو ترجیح میدی؟ چقدر سنگین یا سبک...؟»
«برای چی می پرسی؟»
«من آخرش از کریستال ضایعات گیرم میاد.» ولکارو این جواب را در حالی که بطری کوچکی که داخلش پودری سیاه بود را بیرون آورد داد. « میخوام سعی کنم با این چیزی بسازم.»
پودری که از پالایش کریستال تاریکی الهی بدست آمده بود. مقدار زیادی از آن وجود نداشت اما ارزش آن را نمیتوان دست کم گرفت. از آنجایی که کریستال تاریکی الهی دارای قدرت زیادی بود، پودر آن از سایر کریست...
کتابهای تصادفی
