همترازی با خدایان
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
غرررر-
بوممم-تققق-!
غار در نهایت به خاطر آتش فرو ریخت.
یو وون و هارگان که از خروجی محافظت می کردند، با عجله بیرون رفتند و از غار دور شدند.
«اوفف-»
هارگان که ساعت ها با هرچیزی که داشت می جنگید قبل از اینکه روی زمین بیفتد نفس عمیقی بیرون داد.
خوشبختانه یو وون هیچ جراحتی روی بدن هارگان ندید. با وجود نبرد طولانی فقط به نظر می رسید که مانایش ته کشیده بود و آنچنان خسته نبود.
«حالت خوبه؟»
«فکر میکنی باید خوب باشم؟»
هارگان جواب داد و به یو وون نگاه کرد.
برخلاف او، یو وون به هیچ وجه خسته به نظر نمی رسید. او هنوز کاملاً آماده رفتن به نظر می رسید. هارگان خاطرنشان کرد که چگونه یو وون نه تنها مهارت های فوق العاده ای داشت بلکه استقامتی باور نکردنی نیز داشت.
«حالت خوبه؟»
«منظورت چیه؟»
«ما هزار نفر رو کشتیم.»
یو وون به هارگان که روی زمین نشسته بود نگاه کرد.
در ابتدا یو وون فکر کرد که او به خاطر خستگی نشسته است اما معلوم شد که به خاطر عذاب وجدان است.
-احتمالاً اولین بارشه که این تعداد آدم رو می کشه.
هارگان تا به حال جنگ را تجربه نکرده بود بنابراین واضح بود که به کشتن مردم حتی عوضی هایی مانند شغال ها که لیاقت مرگ را داشتند، عادت نداشت.
«چطور میتونی انقدر آروم باشی؟»
«قتل، آدم ربایی، دزدی، بردگی. اینها راه های اصلی پول درآوردن شغال ها بود.»
شغال ها برای طبقه اول مشکل ساز بودند. آنها بازیکنان جدید و گروه های کوچک بازیکنان را شکار می کردند و آیتم های آنها را می گرفتند و زندگی آنان را می ربودند و مرد یا زن، هر بازیکنی که ظاهر خوبی داشت را ربوده و به تاجر برده می فروختند. این سازمان یک آفت بود.
«من میتونم ده ها یا صد ها نفر رو با کشتن یکی از اونها نجات بدم. چرا باید تو از بین بردنشون تردید کنم؟»
«هنوزم...»
«شاید برات راحت تر باشه همینجوری احساس گناه کنی.»
هارگان از حرف های یو وون لب هایش را گاز گرفت و دهانش را بست. انگار که سرش به سنگ خورده بود.
هارگان مات و مبهوت بی حرکت ماند. سپس سرش را تکان داد و از جای خود بلند شد.
«من از این حادثه یه چیزی یاد گرفتم.»
«چی هست؟»
«تو زبون تیزتری نسبت به ظاهرت داری و خیلی زیرکانه به نفع خودت ازش استفاده میکنی.»
«این قرار بود تعریف باشه؟»
«آره. هست.»
یو وون به هارگان که حالا داشت پوزخند میزد نگاه کرد. یو وون قبلاً به این فکر کرده بود اما هارگان قدرت ذهنی بالایی داشت. مردی که تا همین یک ثانیه پیش پر از گناه و پشیمانی بود حالا بعد از کمی گفت و گو بهتر به نظر می رسید.
«تو واقعاً برای داشتن یک زندگی سخت مناسبی.»
«به نظر نمیرسه که آدم مهربونی باشی اما کاشف به عمل اومدیم که با اون چیزی که به نظر میرسی متفاوتی.»
«منظورت از متفاوت بودن چیه؟»
«با وجود اینکه چیزی گیرت نمی اومد پیش قدم شدی و ترتیب شغال ها رو دادی. این کار ساده ای برای انجام دادن نیست. در طول آموزش هم همینطور بود. به نظر میرسه همیشه خیلی بیشتر از اون تصوری که از تو دارم عمل میکنی.»
نوع نگاه هارگان به یو وون تغییر کرده بود.
«از زمانی که بچه بودم به من گفتن که به این هدف بزرگ در سر داشتن میگن.»
داشتن هدفی بزرگ. چیزی بود که شنیدنش خجالت آور بود.
«تو راجب یک چیز اشتباه کردی.»
«تو چی اشتباه کردم؟»
«نمیدونم منظورت از اینکه چیزی گیرم نیومد چی بود.»
خش خش-
یو وون پاکت کاغذی ضخیم را در دستش تکان داد.
«فقط نگاه کن چقدر چیز برای بدست آوردن وجود داشت.»
چشمان هارگان بعد از دیدن پاکت گشاد شد. کاملاً این را فراموش کرده بود. داخل پاکت امتیاز هایی که شغال ها از فر...
کتابهای تصادفی


