فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

{تصویر: صحنه‌ای که تروریست‌ها مدرسه رو تصرّف می‌کنن چپتر6}

چپتر 6

صحنه‌ای که تروریست‌ها مدرسه رو تصرف می‌کنن

فردای روزی که دوباره به مدرسه برمی‌گردم، کلاسای بعدازظهرم یه‌کم زودتر تموم می‌شه.

معلم جلوی کسایی رو که داشتن وسایلشونو جمع می‌کردن که از کلاس بزنن بیرون می‌گیره. «کاندیدهای شورای دانش‌آموزی و رئیسِ کنونیِ شورای‌ دانش‌آموزی می‌خوان برامون سخنرانی کنن. همگی برگردن سر صندلی‌هاشون.»

«دانش‌آموزای سال‌سوّمی کجان راستی؟»

«چه می‌دونم.»

با یه خمیازه، سوالِ چرت‌وپرتِ اشکل که کنارم نشسته رو جواب می‌دم.

«سال‌سوّمی‌ها کلّ این هفته رو برای یه اردوی فوق‌برنامه، خارج از آموزشگاهن...»

بعد از اینکه پو برمی‌گرده به صندلیش و ما رو در جریان این اطّلاعات می‌ذاره، در باز می‌شه. دوتا دختر وارد کلاس می‌شن و معلّم کلاس رو ترک می‌کنه. یکیشون رو می‌شناسم. توی مسابقات حریفم بود: رز اوریانا، رئیس شورای دانش‌آموزی. با دیدنش به این نتیجه می‌رسم که لباس فرم مدرسه هم اگه تنِ آدم مناسبی باشه، می‌تونه تبدیل به لباس شیکی بشه.

یه دختر سال‌اوّلی با یه لحن خشک شروع به صحبت می‌کنه. انگار هنوز خیلی به سخنرانی‌کردن جلوی جمعیت عادت نداره. «ام، دبیر محترم امروز از وقت باارزششون به ما دادن که براتون درباره‌ی انتخاباتِ شورای دانش‌آموزی صحبت کنیم...»

من تنها کسی‌ام که حس می‌کنم این حرفا می‌رن داخل یه گوش و از اون یکی بیرون می‌رن؟

اشکل و من خمیازه می‌کشیم و وسط سخنرانی چرت می‌زنیم. به نظر می‌رسه پو داره یادداشت‌برداری می‌کنه.

صبر کن ببینم، غلط نکنم یه لحظه با رئیس شورای دانش‌آموزی چشم‌توچشم شدم. اگه این دختره یه شخصیت فرعی ناچیز توی پس‌زمینه که توی مسابقه‌ی اوّل شکست داده رو یادش باشه، پس واقعاً یه چیزِ دیگه‌ست!

اشکل درحالی‌که موهای چتریش رو مرتّب می‌کنه می‌گه: «اوی، رئیس شورای دانش‌آموزی داره به من نگاه می‌کنه.»

منم جواب می‌دم: «ها.»

«اوی، اوی. شاید منو برای شورای دانش‌آموزی انتخاب کنه.»

«ها.»

«اوی، اوی، اوی. بودن توی شورای دانش‌آموزی خیلی دردسره، خوشم نمیاد.»

«ها.»

ما غالب وقتمونو به این منوال می‌گذرونیم.

«اِه؟»

«چی شده؟»

من همیشه با اداره‌کردنِ جادوم توی بدنم تمرین می‌کنم، امّا به نظر می‌رسه که دیگه نمی‌تونم جادوم رو جمع کنم. یه چیزی داره جلوی جاری‌شدنِ جادوم رو می‌گیره. احتمالاً یا باید به زور مانع رو بشکنم، یا اونقدر ذرّات جادو رو ریز کنم که به داخل مانع نفوذ کنن.

همین‌طور که دارم راجع‌به این چیزا فکر می‌کنم، نزدیک‌شدن چیزی به کلاس رو حس می‌کنم.

با یه لحنِ خوفی می‌گم: «دارن میان...»

دقیقاً در همون لحظه، یه صدای انفجار میاد و در از جا کنده می‌شه و پرواز می‌کنه. هم‌کلاسیام همشون جیغ و داد می‌کنن و مردای سیاهپوش با شمشیرای آخته وارد کلاس می‌شن.

جلوی در ورودی وایمیستن و داد می‌زنن: «هیچ‌کس تکون نخوره! ما باغ سایه‌ایم و داریم این مدرسه رو تصرف می‌کنیم!»

«شوخی می‌کنی دیگه؟...»

صدای غرغرکردنم بین سروصدای جمعیت گم می‌شه.

دانش‌آموزا نمی‌تونن از جاشون تکون بخورن.

شاید اینا یه جور تمرینِ ویژه‌ست، یا یه جور شوخیه... یا شایدم واقعیه. بیشتر دانش‌آموزا نمی‌تونن قبول کنن که آموزشگاه شوالیه‌های سیاه تحت حمله‌ست.

من تنها کسی‌ام که کاملاً می‌فهمم چه اتّفاقی در جریانه. من تنها کسی‌ام که می‌دونه اینا جدّی‌ان، دارن جلوی جادومون رو می‌گیرن و این‌که همین اتّفاق داره توی تمام کلاس‌های دیگه هم می‌افته.

ناخوداگاه، با احترامی آمیخته با بیم زمزمه می‌کنم: «فوق‌العاده‌‌ست~...»

این رفقا واقعاً این کارو انجام دادن. واقعاً واقعاً انجامش دادن! کاری رو انجام دادن که همه‌ی پسرای دنیا آرزوشو دارن. کاری که یه صفحه از آرزوهای دوران نوجوونیمون رو به خودش اختصاص داده.

اجراکردنِ سناریوی حمله‌ی تروریست‌ها به مدرسه!

واقعاً تحت‌تاثیر قرار گرفتم. دارم از شدّت احساساتی‌شدن می‌لرزم.

باورتون نمی‌شه چند بار این صحنه رو تصوّر کردم. صدها، هزاران... میلیون‌ها بار! من کلّی راجع‌به این کار رویاپردازی کردم و حالا جلوی دوتا چشمای نازنینِ خودم، رویام داره تبدیل به واقعیت می‌شه.

«سر جاتون بشینید! دستاتونو ببرید بالا!»

مردای سیاهپوش با چرخوندن شمشیراشون، دانش‌آموزایی که کم‌کم دارن می‌فهمن قضیه از چی قراره رو تهدید می‌کنن.

ترجیح می‌دادم طرفِ تروریست‌ها باشم، ولی دیگه این یارو‌ها این منصب رو گرفتن.

اشکالی نداره، بودن طرفِ دانش‌آموزا عادی‌تره.

خب، حالا باید چی‌کار کنم؟

چه واکنشی نشون بدم؟

راه‌های بی‌شماری جلوی پام وجود دارن.

«فکر کنم بهت گفتم اسلحه‌تو بنداز خانم‌خانما.»

«قبول نمی‌کنم.»

رز سلاحش رو می‌کشه.

«همف. تو برای بقیه درس عبرت می‌شی.» مرد هم کاتاناش رو می‌کشه.

اوضاع خیلی خرابه.

رز هنوز نفهمیده که نمی‌تونه از جادوش استفاده کنه.

وقتی می‌خواد شمشیرش رو آماده کنه، با بهت‌زدگی یه‌کم کبود می‌شه. «...چی شد؟»

مرد از پشت نقابش پوزخند می‌زنه. «انگار بالاخره فهمیدی.»

حالا دیگه واقعاً واقعاً اوضاع قاراشمیشه!

«ولی دیگه خیلی دیره.»

شمشیر سیاه به سمت رز روانه می‌شه. وقتی که جادوش مهروموم شده، نمی‌تونه از خودش جلوی یه تیغه‌ی پر از جادو دفاع کنه.

از روی صندلیم می‌پرم و می‌دوم.

«...!»

صبر کن. این کارو نکن.

مو‌قعیت رو با سرعت سرسام‌آوری بررسی می‌کنم و دنیای اطرافم کندتر می‌شه. من در عین حال هم بی‌تاب و هم خشمگینم.

«...یاااااااااااا!!!!»

اگه همین‌طور پیش بره، رز اوّلین کسیه که توسّط تروریست‌ها کشته می‌شه.

و نباید همچین اتّفاقی بیفته. نمی‌تونم بذارم این اتّفاق بیفته.

«یاااااا، یاااااااااااااااااااااااا!!!»

همیشه اوّلین قربانیِ تروریست‌ها... یه شخصیت فرعیه!!!

«نـــــکــــــنننننن!!!»

از ته دلم داد می‌زنم و موفق می‌شم به موقع خودمو بندازم وسطشون.

*****

رز به تیغه‌ی سیاهی می‌نگرد که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شود و می‌داند که اینجا آخرِ خط است.

بدن نحیفش نمی‌تواند از جادو استفاده کند. نه می‌تواند ضربه را دفاع کند و نه از آن جاخالی بدهد. سعی می‌کند با خم‌کردن بدنش از اثر ضربه بکاهد، ولی حتّی این کارش نیز خیلی کند است.

به‌موقع موفق به انجامش نخواهد شد.

مرگش فرا رسیده است. این حقیقت است.

در همین لحظه، ناگهان صدای فریادی در گوشش می‌پیچد.

«نـــــکــــــنننننن!!!»

چیزی، او را از سر راه به کنار هل می‌دهد.

«آخ...!»

درحالی‌که به زمین می‌خورد، بلافاصله وارد حالت دفاعی می‌شود. وقتی از جایش بلند می‌شود، با صحنه‌ای تکان‌دهنده مواجه می‌شود.

«اینجا چه خبره...؟»

در مقابل رز... پسری زخمی با بیچارگی روی زمین دراز کشیده است. می‌تواند به‌وضوح ببیند که دریاچه‌ی خونِ زیرش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.

زخمی بزرگ و کاری به او وارد شده است.

«نــــــهههههه!!!» صدای فریادش در کلاس طنین‌انداز می‌شود.

رز بدون توجّه به خونی که لباس‌هایش را گلگون می‌کند، پسرک را در آغوش می‌کشد. پسرکی که اخیراً تاثیر عمیقی روی او گذاشته است.

رز زمزمه می‌کند: «سید کاگه‌نو...»

پسرک به‌سختی چشمانش را باز می‌کند.

«احمق. چرا از من محافظت کردی؟»

سید به تازگی با او آشنا شده است. حتّی هنوز یک گفت‌وگوی درست و حسابی نیز نداشته‌اند. دلیلی وجود ندارد که سید جانش را برای نجات او به خطر بیندازد.

پسرک دهانش را باز می‌کند: «گک، گوح!»

و مقدار زیادی خون بالا می‌آورد.

«سید!»

خونِ سرخش روی گونه‌های سفیدش حک می‌شوند و درست پیش از این‌که آخرین نفسش را بکشد... به رز لبخند می‌زند. دقیقاً مانند مردی که پیش از مُردن، وظیفه‌اش را ادا کرده باشد.

«چرا...؟»

اشک‌ها از دو طرف چهره‌ی رز جاری می‌شوند. سید را محکم‌تر در آغوش می‌گیرد و جلوی گریه‌اش را می‌گیرد. وقتی به چهره‌ی پسرک مرده می‌نگرد، حس می‌کند که بالاخره همه‌چیز را فهمیده است.

حالا می‌فهمد که چرا سید در هنگام مسابقات آن‌قدر مصمم بود.

و می‌داند که چرا وقتی به رز نگاه می‌کرد چشمانش می‌درخشیدند.

و می‌داند که چرا از جان خودش دست شست تا رز را نجات بدهد.

همه‌ی این‌ها به هم ربط دارند.

رز احمق نیست. از زمانی که بچّه بود، به خاطر این‌که یک شاهدختِ زیباست، خواستگارانی به دنبالش بودند. امّا هیچ‌کس با چنین اشتیاقی به دنبالش نبود. هیچ خواستگاری آن‌قدر عاشقش نبود که جانش را فدای او کند.

«ممنون...»

هیچ‌وقت نخواهد توانست که به او بگوید که چه حسّی دارد، ولی سوگند می‌خورد که انتقامش را خواهد گرفت.

مردِ سیاهپوش جلوی رز می‌ایستد. «هاه، این برات درس خوبی می‌شه.»

«...!»

رز لبش را می‌گزد و با نگاهی خشمگین به بالا و به مرد می‌نگرد.

«هنوزم می‌خوای مقاومت کنی؟»

«تچ... هرکاری که بگید می‌کنم.»

رز سرش را پائین می‌اندازد. می‌داند که هنوز زمان مناسب برای انتقام فرا نرسیده است.

«همف. خیلی خوب، همه برن به سالن اجتماعات!»

مردان سیاهپوش حرکت می‌کنند.

همه‌ی دانش‌آموزان را بلند می‌کنند، دستانشان را پشتشان می‌بندند و آن‌ها را به صف از کلاس خارج می‌کنند. هیچ‌کس جرأتِ مقاومت‌کردن ندارد.

دو دانش‌آموز مذکر در انتهای صف برای لحظه‌ای کوتاه رویشان را برمی‌گردانند.

«سید...»

«سیدِ طفلک...»

به چهره جنازه‌ی روی زمین نگاه می‌کنند، گویی دلشان می‌خواهد بیشتر با او حرف بزنند.

«یالّا! واینستا.»

تروریست‌ها آن دو را به زور از کلاس بیرون می‌کنند. صدای قدم‌ها درون سالن دور و دورتر می‌شوند و سکوت حکم‌فرما می‌شود.

و بعد، دستِ جنازه‌ی قلّابی شروع به حرکت می‌کند.

*****

وقتی مطمئن می‌شم کلاس خالی شده، با مشت به سینه‌ی خودم می‌زنم.

بزن! بزن قلبِ لعنتی!

پشت سر هم به سینه‌ام مشت می‌زنم و به زور هوا رو داخل می‌کشم.

بمک هوای کوفتی رو!!!

تا این‌که بالاخره...

«کوف، حِک، کوح!»

سینه‌ام تکون می‌خوره و قلبم که از تپش افتاده بود، دوباره شروع به تپیدن می‌کنه.

اینم یه تکنیک محرمانه‌ی دیگه‌‌ست؛ مرگِ ده‌دقیقه‌ای: شخصیت فرعیِ مُرده.

با این تکنیک محرمانه، من به‌وسیله‌ی ذرّات جادوم، فشار خونم رو حفظ می‌کنم و می‌تونم یه ایست قلبیِ طولانی‌مدّت رو بدون هیچ‌گونه اثرات جانبی تحمّل کنم. البته تکنیک خیلی خطرناکیه: یه اشتباه لپی و الفاتحه مع الصلوات! ولی خب، بعضی موقع‌ها باید جونت رو هم به‌خاطر ساخت یه شاهکار به خطر بندازی و این دقیقاً همون کاریه که من انجام دادم؛ نه کمتر و نه بیشتر.

«آخخخ...»

زخمِ پشتم رو بررسی می‌کنم. گذاشتم که زخمیم کنه، چون ممکن بود بعدش از نزدیک بررسیم کنن. البته نذاشتم زخمِ کاری بهم بزنه، ولی اون‌قدری عمیق بود که قانع‌کننده باشه.

برای درمان‌کردن زخم‌هام از جادوم استفاده می‌کنم. به‌نظر می‌رسه که اگه ذرّات جادو رو خیلی کوچولوموچولو کنم، می‌تونه از مهر و موم رد بشه. از طرف دیگه، اگه فشار وارد کنم و جادوی زیادی رو به یک‌باره آزاد کنم، فکر کنم بتونم مهر و موم رو کاملاً بشکنم.

«خب، فکر کنم همین‌قدر کافیه.»

اگه بخوام کاملاً درمانش کنم خیلی طول می‌کشه و اگه کسی منو موقع انجام‌دادن این کار ببینه کلاهم پسِ معرکه‌‌ست. تا جایی که مشکلی برای حرکت‌کردن نداشته باشم خودم رو درمان می‌کنم. احتمالاً با گفتنِ همون «به‌طرز خیلی خرشانسانه‌ای جون سالم به در بردم» یه جورایی قضیه رو بپیچونم.

زیر لب می‌گم: «یا علی.» و روی پاهام بلند می‌شم.

بررسی می‌کنم که ببینم می‌تونم از بدن و جادو‌م استفاده کنم یا نه، بعد خون رو از قیافه‌ام پاک می‌کنم و لباس فرمم رو مرتب می‌کنم.

نسیم عصرگاهی، پرده‌های سفید رو تکون می‌ده. همراه با موّاج‌شدنِ پرده‌ها، نور و سایه می‌رقصن.

صندلی‌های افتاده و میزهای شکسته. درِ ازجاکنده‌شده و زمینِ خونین؛ این منظره خبرِ پایانِ یه زندگی معمولی رو می‌ده.

چشمامو می‌بندم و یه نفس عمیق می‌کشم.

«خیلی خوب، بزن بریم.»

کلاس رو ترک می‌کنم و توی راهروی خالی و ساکت به راه می‌افتم.

*****

شری بارنت آنقدر محوِ رمزگشایی‌کردنِ محصولِ آویزشکل است که متوجّه هیاهوی اطرافش نمی‌شود.

«این...»

شری محصول را برمی‌دارد و از نزدیک آن را نگاه می‌کند و پس از متوجّه‌شدن چیزی، ابروهای صورتی‌رنگش را در هم می‌کشد.

«این... امکان نداره.»

نگاهش روی محصول متمرکز می‌ماند و قلم در دستش شروع به چرخیدن روی کاغذ می‌کند.

به نظر نمی‌رسد که متوجّه آشوبِ دور و اطرافش شده باشد. صدای انفجار، صدای قدم‌های درون راهرو؛ همگی از حواس او پنهان مانده‌اند.

«اینجا چه خبره؟»

«یکی به آموزشگاه حمله کرده.»

«نمی‌تونیم از جادو استفاده کنیم، پس مراقب باش.»

حتّی گفت‌گوی بین شوالیه‌ها نیز به گوشِ شری نمی‌رسد.

«امّا چطوری...؟ امکان نداره...»

شری کاملاً روی محصول متمرکز شده است. همیشه در زمان تحقیق‌کردن از اطرافش غافل می‌شود، امّا تا به حال این‌چنین شدید نبوده است. موضوع مهمّی راجع‌به این عتیقه وجود دارد که توجّه او را به خود جلب کرده است.

قلمِ پَر‌ش روی کاغذ می‌چرخد و می‌نویسد.

این چشمانِ صورتی، یک گام به کشف‌کردن حقیقت نزدیک‌تر می‌شوند.

در همین لحظه، مردی سیاهپوش شیشه‌ی آزمایشگاه را می‌شکند و وارد می‌شود. خرده‌های شیشه روی صورتِ شری خراش می‌اندازند.

«ها...؟!»

«تو کی‌ای دیگه؟!»

دو شوالیه شمشیرهایشان را می‌کشند. حسّ سوزان روی گونه‌ی شری، بالاخره او را به واقعیت بازمی‌گرداند.

«هاه؟ چی شده؟»

شری محصول را چنگ می‌زند و زیر میزش می‌خزد تا مخفی شود. سپس گونه‌اش را لمس می‌کند و مقداری خون روی دست خود می‌بیند.

«ما باغ سایه‌ایم؛ صبر کن ببینم، شایدم گلستان سایه‌ایم؟ اِه حالا هر عنی که هست. من رکسم. رکس، بازیکنِ خیانت‌آمیز[1].» از پشتِ نقابش ریشخند می‌زند. «این چیزه واقعاً رو اعصابه‌ها.»

سپس نقابش را برمی‌دارد و به کناری پرت می‌کند. موهای سرخِ تیره و چهره‌ی شوخ و چشم‌هایی همچون چشم‌های یک سگِ درنده، از پشت نقاب بیرون می‌آیند.

«هیع!»

ماسک نزدیکِ پای شری می‌افتد و باعث می‌شود بترسد؛ ولی همچنان مخفی می‌ماند.

«پس باغ سایه شمائید، خیلی درباره‌تون شنیدم...»

«من نمی‌دونم با چه قصد و غرضی این کارو کردید، ولی واقعاً خیال کردید بعد از حمله به آموزشگاه همین‌طوری راحت قسر در می‌رید؟»

رکس پوزخند می‌زند. «معلومه که راحت قسر در می‌ریم. ولی دهنِ باغ سایه سرویس می‌شه! راستی...» در میانه‌ی جمله، چند ثانیه تامل کرد. «یادم رفته قصد و غرضمون از حمله چی بود.»

رکس با صدای کا کا کا می‌خندد.

«سر به سر من نذار!»

«اِه، ولی من جدّی‌ام. مهم نیست واقعاً. به من گفتن یه چیزِ آویزی‌شکل یا یه همچین چیزی رو بگیرم. بعدش دیگه می‌تونم هرکاری خواستم با شماها بکنم...»

رکس چشم‌هایش را درهم می‌کشد. به شوالیه‌ها خیره می‌شود. «شماها می‌دونید کجاست؟»

«... اصلاً روحمم خبر نداره راجع‌به چی حرف می‌زنی.»

«والا ما هیچی نمی‌دونیم.»

نیشِ رکس تا بناگوش باز می‌شود. «قیافه‌هاتون که چیز دیگه‌ای می‌گن...!»

هوا موج برمی‌دارد و جادوی رکس اتاق را پر می‌کند.

«...!»

شری دستش را جلوی دهانش می‌گذارد تا جیغ نزند و به چهار دست و پا خزیدن روی زمین ادامه می‌دهد.

«یـعـنـی~ اوّل~ بـا~ کـی~ شــروع~ کــنم؟~»

چشمان تیزبین و وحشتناکِ رکس، اتاق را جست‌وجو می‌کنند.

«این دخترخانم به نظر خوبه.»

ناگهان رکس ناپدید می‌شود.

در همین لحظه، شری متوجّه می‌شود که رکس روبه‌روی او ایستاده است.

«کـیــااااااااه!»

«بای بای~»

«نه!»

شری چشمانش را می‌بندد و سرش را با دست‌هایش می‌گیرد و بدنش را خم و منقبض می‌کند.

«نمی‌ذارم!»

چرخشِ رو به پائینِ شمشیرِ رکس، به زمین برخورد می‌کند.

شری از لای پلک‌های بسته‌اش قایمکی نگاه می‌کند و شوالیه‌ای تنومند با ریش‌هایی به پرپشتیِ یال‌های یک شیر نر را ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب عالیجناب مقتدر در سایه ها را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی