فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

{تصویر: تصوّر من از خوف‌ترین قادرِ مطلقِ تاریکی‌ها!

چپتر نهایی}

چپتر نهایی تصوّر من از خوف‌ترین قادر مطلق تاریکی‌ها!

رز با چشمان عسلی‌رنگش، به مردِ سیاهپوش نگاه می‌کند.

از زمانی که به سالن اجتماعات آمده‌اند، چند ساعت می‌گذرد. خورشید غروب کرده و فضای سالن اجتماعات با لامپ‌های سقفی روشن شده است.

رز با یک چاقوی کوچک که آن را مخفی کرده بود، طناب‌های دستش را برید و درحالی‌که همچنان وانمود می‌کرد که به صندلی بسته شده است، چاقو را به دختری داد که بغل دست او نشسته بود و آن دختر نیز پس از بازکردن طناب‌های خود، چاقو را به دانش‌آموز بعدی داد.

رز می‌تواند هرگاه که دلش بخواهد آزادانه حرکت کند، ولی به‌خوبی می‌داند که در حال حاضر، چنین عملی بیهوده است.

شاید تعداد دشمنان اندک باشد، امّا بسیار قدرتمند هستند. به‌علاوه، همه‌ی آن‌ها طبق دستورات عمل می‌کنند و برای همین، کارآمدیِ بالایی دارند. در این میان، مردی که به نام رکس شناخته می‌شود و افسر مافوق او، شوالیه‌ی لاغر، مشخصاً از بقیه‌ی آن‌ها قوی‌تر هستند. اساتیدی که آن‌ها را دست‌کم گرفتند و در مقابل آنها قد علم کردند، با بیچارگی به قتل رسیدند. حتّی اگر گروگان‌ها بتوانند از جادو هم استفاده بکنند، پیروزیشان قطعی نخواهد بود.

خوشبختانه رکس مدّتی است که برنگشته است. رز امیدوار است که انجمن شوالیه‌ها او را آن بیرون کشته باشند... امّا می‌داند که مبارزی به قدرتمندیِ او به این سادگی‌ها از پا در نخواهد آمد. پس رز باید پیش از بازگشتنِ رکس این اوضاع را تغییر دهد.

شوالیه‌ی لاغر که بیشتر زمان خود را به تنهایی در اتاق انتظار می‌گذراند، حالا در سالن اجتماعات ایستاده و درحالی‌که به دنبال رکس می‌گردد، او را به‌خاطر غیبت طولانی‌مدّتش نفرین می‌کند. با توجّه به ظواهر و تراکم جادویش، رز فکر می‌کند که شوالیه‌ی لاغر از یک جنگجوی باسابقه و حرفه‌ای نیز قدرتمندتر است. دوست ندارد این‌طور فکر کند، ولی شاید حتّی از ایریس میدگار نیز قوی‌تر باشد... در این صورت، حتّی اگر رز جادویش را نیز به دست بیاورد، شانس شکست‌دادن او بسیار ناچیز و نزدیک به صفر است.

به هر حال، رز می‌داند که هنوز زمان مناسب برای حرکت‌کردن نرسیده است. امّا زمان چندانی هم برایش باقی نمانده است.

همین‌طور که زمان می‌گذرد، رز احساس می‌کند که جادو بدنش را ترک می‌کند. دلیل آن را نمی‌داند، ولی حدس می‌زند به چیزی که جادویشان را مهر کرده است ربط داشته باشد. با این‌که رز این‌طور نیست، ولی بقیه‌ی دانش‌آموزان کم‌کم احساس ضعف می‌کنند. ممکن است بعضی از آن‌ها در چند ساعت آتی دچار کمبود جادو شوند و آن موقع دیگر برای مقاومت‌کردن دیر خواهد بود.

استرس و اضطراب به رز فشار می‌آورند و سینه‌ی او را مالامال می‌سازند. امّا تصویر پسرکی که در خاطر رز نقش می‌بندد، به او کمک می‌کند بر آن‌ها غلبه کند.

هربار که رز حضور قهرمانانه‌ی پسری که خود را فدای او کرد به یاد می‌آورد، حسّی سوزان در قلبش بیداد می‌کند. رز نخواهد گذاشت که آرمان‌های او فراموش شوند. همان‌طور که این سوگند را بارها با خود تکرار می‌کرد، منتظر زمان مناسب بود.

و ناگهان زمان مناسب فرا رسید.

سالن اجتماعات توسّط نور سفید کورکننده‌ای پر شد.

رز نمی‌داند که این نور چیست، ولی بدنش پیش از مغزش عمل می‌کند.

اهمیتی ندارد که این نور از کجا آمده است، غرایز رز فریاد می‌زنند که این آخرین شانس اوست.

وقتی که همه مسحور نور کورکننده شده‌اند، رز پلک‌هایش را نیمه‌بسته می‌کند و به سمت یکی از گروگانگیر‌ها حمله می‌کند. زمانی که دستانش را دور گردن بی‌دفاع او حلقه می‌کند، به چیزی پی می‌برد.

می‌تونم از جادو استفاده کنم!

و سرِ گروگان‌گیر را با دست خالی قطع می‌کند.

رز نمی‌داند که چرا دوباره می‌تواند از جادو استفاده کند، امّا این اهمیتی ندارد. شمشیرِ مرد مرده را بر می‌دارد. آن را بلند می‌کند و فریاد می‌زند: «جادومون برگشته! همگی به‌ پا خیزید! الان می‌تونیم مقاومت کنیم!»

سالن اجتماعات در تلاطم فرو می‌رود.

کسانی که آزادند، دست و پای کسانی که بسته شده‌اند را باز می‌کنند و دختران و پسران جوان برمی‌خیزند. فضا از انبوه هیجان پرشور و پرحرارت دانش‌آموزان پر شده است.

رز با موج جادویش مردی را بر زمین می‌زند.

فقط یک چیز در ذهن رز وجود دارد: پیروزی.

در این لحظه، رز نمادِ قیام دانش‌آموزان است.

اگر به جنگیدن ادامه دهد، دیگران نیز می‌جنگند. می‌خواهد به آن‌ها یک پیروزی بی‌چون‌وچرا را نشان بدهد. رز بدون توجّه به این‌که چقدر جادو استفاده می‌کند، شمشیرش را با تمام قدرتش پر می‌کند و تاب می‌دهد.

«به دنبال رئیس شورای دانش‌آموزی!»

«شمشیرشونو بگیرید!»

رز به جنگیدن ادامه می‌دهد؛ فوج‌فوج دشمنان را از میان برمی‌دارد و خیل دانش‌آموزان را آزاد می‌کند و مورد توجّه، نفرت، تشویق و تحسین قرار می‌گیرد.

همه به دلاوریِ او غبطه می‌خورند و او را تحسین می‌کنند.

امّا بی‌احتیاط مبارزه می‌کند و روی مقدار جادویی که آزاد می‌کند تمرکز نمی‌کند. شاید قدرتی عظیم داشته باشد، امّا این قدرت در حال ترک‌کردن بدن اوست و کم‌کم به حدّ خود نزدیک می‌شود. رز این را حس می‌کند. جادوی در حال کاهشش باعث می‌شود شمشیرزنی‌اش افت پیدا کند و بدنش احساس سنگینی بکند.

دشمنان به‌جای این‌که با یک ضربه بمیرند، حالا با دو ضربه می‌میرند و کمی بعد با سه ضربه.

با خودش می‌اندیشد: دیگه آخراشه... فقط یه خرده دیگه مونده...

امّا می‌تواند نزدیک‌ترشدن دشمنان را احساس کند.

فقط یکی دیگه رو هم بکشم...

درحالی‌که به سرحد خودش نزدیک می‌شود، متوجّه چیزی می‌شود. شور و شوق دانش‌آموزان سر به فلک کشیده است. حتّی اگر رز هم شکست بخورد، آن‌ها دست از مبارزه نخواهند کشید.

پسرک، آرمان‌های خودش را به دست رز سپرد و رز نیز، آن را بین همه پخش کرد. حتّی اگر تعداد بی‌شماری از افراد در این نبرد کشته شوند، باز هم کسی مشعلِ او را حمل خواهد کرد.

او جانش را برای هیچ و پوچ از دست نداد.

مرگ پسرک و مرگ قریب‌الوقوع رز، بیهوده نیستند.

رز از کشورِ فرهنگ و هنر، دلایل خودش را برای یادگیری شمشیرزنی دارد؛ هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی نگفته است، چون فقط رویای ابلهانه‌ی او در دوران کودکی بوده است. با این حال، با جدّیت این رویا را دنبال می‌کند. با این امید که حتّی یک قدم هم که شده، آن را به واقعیت نزدیک‌تر کند.

همان‌طور که این افکار از ذهنش می‌گذرند، برای آخرین بار شمشیرش را تاب می‌دهد.

تقریباً هیچ جادویی در آن نیست و ضربه‌ای ضعیف و کند است.

ولی سرِ دشمن را با زیباترین حمله‌ی تمام زندگی‌اش قطع می‌کند.

این بهترین حسّی است که تا به حال داشته است. در این لحظه، رز احساس می‌کند که بالاخره آگاهی ارزشمندی از چیزی را به‌دست آورده است.

و با این‌حال... این‌که این حقیقت را در واپسین لحظات به‌دست آورده است، او را آزار می‌دهد. رز درحالی‌که به شمشیر‌های دشمنان که از همه طرف به سمت او می‌بارند، نگاه می‌کند. در دل آرزو می‌کند که ای کاش می‌توانست برای یک روز دیگر نیز زنده بماند.

و بعد، آرزویش برآورده می‌شود.

سیاه‌بادی بر دشمنان می‌تازد و آن‌ها را به اطراف پرتاب می‌کند و باعث می‌شود بشکه‌بشکه خون قی کنند.

سکوت بر محیط حاکم می‌شود، گویی که زمان متوقف شده باشد.

در میانه‌ی طوفان، مردی با لباس‌های سیاه برّاق ایستاده است.

مرد با صدایی که گویی از اعماق زمین پژواک می‌یابد، به رز می‌گوید: «حیرت‌آور است. شمشیرزنیِ تو بسیار زیباست...»

او به اینجا آمده است تا شمشیربه‌دست‌گرفتنِ رز را تحسین کند. این تعاریفِ او بیش از چیزی که در کلمات بگنجند، بر روی رز تاثیر می‌گذارند.

«نام من سایه است.»

مردی که خود را سایه می‌نامد... هیبتی بسیار دهشتناک دارد.

«مـ- من هم رز هستم. رز اوریانا...»

صدایش می‌لرزد. از شدّت بهت‌زدگی نمی‌تواند روی پاهایش بلند شود.

شمشیرزنیِ او بسیار بهتر از رز است. توانایی‌های او نتیجه‌ی تمرینات با پشتکار، حذف‌کردن اضافات، رسیدن به درجه تعالی و ادغام‌کردن فنون متنوع است. رز احساس می‌کند که زمان، به گِل نشسته است. رز هیچ‌گاه چنین شمشیرزنی بی‌نقصی ندیده بود.

«برخیزید، ای خادمان وفادار من...»

سایه جادویی نیلی‌رنگ را به آسمان می‌فرستد. هم‌زمان که نور رز را در بر می‌گیرد، گروهی ملبس به رداهای سیاه در سالن اجتماعات پدیدار می‌شوند.

وای نه، براشون نیروی کمکی رسید...؟

امّا ترس رز بی‌اساس است.

این افراد، به‌طوری برازنده پخش می‌شوند و به مبارزه مشغول می‌شوند.

این نمی‌تواند یک جنگِ داخلی باشد... امّا به‌نظر هم نمی‌رسد که این افراد از انجمن شوالیه‌ها باشند. با نگاهی دقیق‌تر، رز متوجّه می‌شود که تمام این افراد زن هستند؛ و از آن مهم‌تر...

خیلی قوی‌ان...

همه‌ی آن‌ها قدرتمند‌ند؛ قدرتمندانِ ذاتی.

در چشم‌برهم‌زدنی، گروگان‌گیرها را قتل‌عام می‌کنند.

زنان، مشابه سایه شمشیر می‌زنند. این مبارزان دلیر، تحت فرمان او هستند.

«ارباب سایه، خوشحالم که حالتون خوبه.»

«آه، نیو.»

زنی با لباس سیاه به سایه نزدیک می‌شود و تعظیم می‌کند. «رهبر آن‌ها محوطه را به آتش کشیده است و درحال فرار است.»

«چه رقّت‌انگیز... بسپاریدش به خودم.»

«اطاعت.»

سایه پوزخند می‌زند. «فکر کرده می‌تونه فرار کنه...؟»

سایه با یک ضربت شمشیر، در‌های سالن اجتماعات را می‌شکافد و درحالی‌که لباسش در پشت سرش موج برمی‌دارد، از آنجا خارج می‌شود و در پی آن، دشمنانی که در مجاورت او بودند، به تکّه‌های گوشت بی‌جان تبدیل می‌شوند.

گویی که از شمشیرزنیِ رز الهام گرفته باشد، سلاحش را به‌نرمی در هوا حرکت می‌دهد و خودنمایی می‌کند و لحظه‌ای بعد، در دلِ شب ناپدید می‌شود.

تک‌تک حرکاتش برای رز درسی آموزنده هستند.

دختری که نامش نیو بود، به او نزدیک می‌شود. «حالت خوبه؟»

«آره...»

نیو می‌گوید: «فنونت خیلی عالی بودن.» و کاتانای سیاهش را می‌کشد و به مبارزه می‌پیوندد.

با شمشیرزنیِ بی‌نظیرش، مردان سیاهپوش را هرس می‌کند و روی زمین می‌اندازد.

رز احساس می‌کند که عقل سلیمش به‌عنوان یک شوالیه‌ی سیاه نابود شده است. شمشیرزنیِ این مبارزان، شبیه هیچ‌کدام از سبک‌های پیشین نیست.

این سبک، یک هنرِ منحصربه‌فرد است.

این گروه قدرتمند و سبک شمشیرزنی آن‌ها از کجا آمده‌اند؟ رز از این‌که تا کنون درباره‌ی آن‌ها نمی‌دانسته است، خیلی جا می‌خورد.

«آتیش! اینجا داره آتیش می‌گیره!»

این صدای بلند، رشته افکار رز را پاره می‌کند. شعله‌های فروزان را در انتهای سالن اجتماعات می‌بیند.

رز فریاد می‌زند و دانش‌آموزان را راهنمایی می‌کند. «اگه نزدیکِ خروجی هستید فرار کنید!»

به لطف زنان سیاهپوش، لازم نیست بیش از این قربانی بدهند.

پایان نبرد نزدیک است.

رز به زخمی‌ها کمک می‌کند تا خارج شوند.

«انجمن شوالیه‌ها دارن میان!!!»

همه با شنیدن این سخن، آسوده می‌شوند. رز خستگیِ مفرطی را در بدنش احساس می‌کند و می‌لغزد، امّا سریعاً خودش را جمع‌وجور می‌کند.

دانش‌آموزان، یکی‌یکی از سالن اجتماعات خارج می‌شوند. شعله‌های آتش بزرگ‌تر می‌شوند و مردان سیاه‌پوش را به‌کلّی نابود می‌کنند.

پیش ‌از آن‌که رز متوجّه بشود، گروه زنان سیاه‌پوش رفته‌اند.

بدون به‌جاگذاشتن هیچ ردّی، با مهارتی بی‌نظیر ناپدید شده‌اند؛ گویی که هیچ‌وقت آنجا نبوده‌اند.

رز به همه‌ی دانش‌آموزان کمک می‌کند تا از ساختمان خارج شوند و بعد برمی‌گردد و شعله‌های توقّف‌ناپذیری را نگاه می‌کند که ساختمان را می‌بلعند.

«یعنی اونا کی‌ان...؟»

رز دوباره به صدای نیو فکر می‌کند. صدای او حس خیلی خاطره‌انگیزی داشت، گویی که قبلاً آن را جایی شنیده باشد...

*****

نوری ناگهانی در دل شب، برای لحظه‌ای کوتاه دفترِ معاون مدرسه را روشن می‌کند.

شبحی در اتاق تاریک حرکت می‌کند، چند کتاب را از قفسه‌ها بر می‌دارد و به زمین می‌اندازد و آتش می‌زند.

آتش کوچک، با دربرگرفتن کتاب‌های بیشتر و بیشتر، بزرگ‌تر می‌شود و تمام اتاق را روشن می‌کند.

شبحِ پیشین، درواقع یک مرد سیاهپوش لاغر و استخوانی است.

«با این لباسا چی‌کار می‌کنی... معاون لوثران...؟»

شبح به خود می‌لرزد. او باید در این اتاق تنها می‌بود. امّا بدون این‌که متوجه بشود، پسرکی وارد اتاق شده است.

پسرک روی مبل راحتی نشسته ‌است و پاهایش را روی هم انداخته و مشغول خواندن یک کتاب است. پسرک، چهره‌ای کاملاً معمولی با موها و چشم‌های سیاه دارد. ولی حتّی به شعله‌ها و یا مردِ سیاهپوش نگاه هم نمی‌کند. در عوض، به کتابِ قطوری که در دست دارد چشم دوخته است. صدای ورق‌زدن کتاب در اتاق می‌پیچد.

مرد سیاهپوش نقابش را برمی‌دارد و چهره‌ی میانسالش را نمایان می‌کند، سپس می‌گوید: «پس متوجّه شدی.»

«این موهای جوگندمیِ رو به عقب قطعاً متعلق به معاون لوثران است.»

لوثران نقابش را به درون آتش می‌اندازد، سپس لباس‌های سیاهش را نیز در می‌آورد و به درون آتش می‌اندازد. آتش بزرگ‌تر می‌شود.

«فقط محض اطّلاع به من بگو، چه‌جوری متوجّه شدی که منم، سید کاگه‌نو؟»

لوثران بر روی مبل راحتیِ روبه‌روی سید می‌نشیند.

«همون لحظه‌ای که دیدمت فه...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب عالیجناب مقتدر در سایه ها را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی