عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
{تصویر: دو روی مختلف باغ سایه؟ چپتر4}
چپتر4 دو روی مختلفِ بوستانِ سایه؟!
تقریباً تابستون شده.
زیر یه آسمونِ گرمِ بهاری، شمشیر چوبیم رو تاب میدم. الان زمانِ تمرینای بعدازظهریه. حالا که از شر الکسیا راحت شدم، دوباره برگشتم پیشِ دوستای خوبم اشکل و پو و بهخاطر رسواییِ بزرگِ مربّی زنون، تعداد شاگردایی که سبک بوشین سلطنتی رو انتخاب کرده بودن خیلی یههویی کم شد و به لطف این اتّفاق، حالا همهی کسایی که توی گروه نه بودیم، توی گروه هفتیم.
اشکل درحالیکه داره کنارم تمرین میکنه، میپرسه: «بین تو و شاهدخت چه اتّفاقی افتاد؟»
«از وقتی که کات کردیم دیگه حرف نزدیم.»
و البته، سعی کرد که منو بُکشه.
پو خودشو میندازه وسط. «چه حیف! هیچوقتم نبوسیدیش؟»
«نه، هیچوقت.»
یه گفتوگوی احمقانه درحالیکه داریم شمشیرامونو به اطراف تاب میدیم؛ زندگی توی گروه هفتم اینجوریه دیگه. حتّی با اینکه اینجوری وقتم خیلی تلف میشه، ولی مسیریه که باید بهعنوان یه شخصیتِ فرعی طی کنم تا هویتم مخفی بمونه.
«راستی، دیگه کمکم زمان جشنوارهی بوشین رسیدهها؛ شماها برای مسابقات انتخابی ثبتنام کردید؟»
اشکل داد میزنه: «معلومه که کردم! اگه بتونم مسابقات رو بترکونم خیلی راحت میتونم دو سه تا داف بلند کنم!» درضمن، اشکل هنوز باکرهست.
پو که اون هم یه باکرهی دیگهست، رویاشون رو ادامه میده: «هوهوهو، تحمّلکردن سه تا با هم شاید یهکم سخت باشه.»
«سید، تو برای مسابقات مقدّماتی ثبتنام نکردی، درسته؟»
جشنوارهی بوشین یه مسابقهی بزرگه که سالی دو بار برگزار میشه. خیلی از مبارزای محلّی و شوالیههای معروف سرتاسر جهان جمع میشن تا توی این جشنواره شرکت کنن. چندتا جای مخصوص برای شاگردهای این آموزشگاه توی جشنواره وجود داره، امّا اوّل باید توی مسابقات مقدّماتی برنده بشی. امّا من فقط یه شخصیت فرعیام و جنازهام هم نباید بره روی یه صحنهای که همه چشمها بهش دوخته شده!
«من نمیخوا-....»
«نگران نباش داداش! من خودم به جات ثبتنام کردم. یهکم تشکّـ-... آخخخ!!!»
ناگهان اشکل شکمش رو چنگ میزنه و روی زمین مچاله میشه.
پو با نگرانی میپرسه: «هـ- اشکل!!! چِت شد یهو؟»
انقدر سریع زدمش که فقط خودم تونستم ببینم.
مشت راستم رو شل میکنم و میگم: «اوی، اوی، اشکل. یهجوری افتادی رو زمین که انگار یه نفر با هوکِ چپ زده تو شکمت.»
«د- دقیقاً همینطوری به نظر میرسه سید.»
«حالش خیلی خرابه. کمک کن ببریمش تا بهداری. خبر داری که میشه از شرکت تو مسابقات انصراف داد یا نه؟»
«هممم، نمیدونم. اوه، اشکل دهنت داره کف میکنه.»
مربیمون بهمون اجازه میده اشکل رو که بهخاطر «تشنّج ناگهانی» ضربه فنّی شده، به بهداری ببریم.
توی راهِ اونجا، متوجّه یه چیزی میشم.
یه گروهِ رسمی و تشریفاتی دارن وارد آموزشگاه میشن.
«اینا دیگه کیان؟»
«به نظر میرسه که... شاهدخت ایریس باهاشونه.»
الکسیا هم اونجاست. برای یه لحظه چشمتوچشم میشیم، ولی خیلی سریع با حالتی تحقیرآمیز نگاهش رو میدزده.
من هنوز به کسی نگفتم که جلو روی من دیوونه شد و مثل زنجیریا بهم حمله کرد تا بکشتم و تا وقتی که فاصلهاش رو باهام حفظ کنه، قصد ندارم به کسی چیزی بگم. تا وقتی که رفتارمون در قبال هم مسالمتآمیز باشه، میتونه هر کسی رو که دلش میخواد بکشه! به نظر میرسه که شمشیربازیش خیلی پیشرفت کرده و منم خوشحالم که تصمیم گرفته قویتر بشه؛ البته تا وقتی که تصمیم نگیره منو بکشه.
«راستی، شنیدم که شاهدخت ایریس میخواست بیاد اینجا تا درخواستِ یه جور تحقیقات رو بده.»
شاید به قیافهاش نخوره، ولی پو خیلی چیزا رو میدونه.
آموزشگاه شوالیههای سیاهِ میدگار یه ساختمون بزرگه که آموزشگاه علمیِ میدگار هم داخلش قرار داره. شنیدم اونجا یه سری تحقیقاتمحقیقات و کارای علمی انجام میدن. یه همچین چیزی.
«که اینطور.»
صبرکن ببینم، الکسیا گفته بود که ایریس داره یه دستهی مخصوص جدید درست میکنه.
من و پو بعد از تماشاکردن ورودِ انجمن شوالیهها به محوطه، اشکل رو میبریم به بهداری و بعدشم کلاس رو میپیچونیم.
*****
چند نفر در یک سالن کنفرانسِ بزرگ، مشغول مباحثه هستند.
«من از شما، معروفترین دانشمندِ کل امپراطوری، میخوام که این محصول رو رمزگشایی کنید.»
کسی که این حرف را میزند، شاهدختِ موسرخِ زیبا، ایریس است که چیزی آویزمانند را در دست دارد.
دختری دوستداشتنی با موهایی صورتی مانند یک هلو، نگاهی به این محصول میاندازد. «امّا من فقط یه کارآموزم.»
«همه دنیا تحقیقات شما رو ستایش میکنن. شما شری بارنت[1] هستین، بهترین محقق توی کل پایتخت! هیچکس مناسبتر از شما نیست.»
«ولی...»
مردی میانسال دخالت میکند و شری را تشویق به پذیرفتن این کار میکند. «فرصت خوبیهها، امتحانکردنش که ضرری نداره.»
«معاون لوثران بارنت[2]...»
لوثران بهآرامی سقلمهای به او میزند و میخندد. «اشکالی نداره اگه "بابا" صدام کنی.»
شری در پاسخ لبخندی زورکی میزند.
«شری، وقتش رسیده که وارد دنیای محققهای حرفهای بشی. درخواستِ شاهدخت ایریس قدم بزرگی به سمت آیندهی درخشانته.»
«ولی من که...»
«مگه همیشه بهت نمیگم بیشتر اعتمادبهنفس داشته باش؟ من مطمئنم که از پسش بر میای. فقط و فقط تو از پس این کار بر میای.» لوثران دستش را بر شانهی نحیف و لاغرِ شری میگذارد.
«باشه، قبوله...»
شری محصول را از ایریس میگیرد.
«یه الفبای باستانیه؟ در ضمن رمزگذاری هم شده.» شری با دقّت به آن نگاه میکند.
ایریس توضیح میدهد: «یه گروه مذهبی به اسم فرقهی ابلیس هستن که این شی توی یکی از مقرهاشون پیدا شده. بهنظر میرسه که در حال تحقیقات روی تمدّنهای باستانی باشن، ولی جزئیات دقیقش رو نمیدونیم. باید یه ارتباطی بین این رمزگذاری و تمدّنهای باستانی باشه.»
شری به دقّت هرچه تمامتر شی را موشکافی میکند. «خب، سراغ آدم درستی اومدید!»
ایریس اضافه میکند: «میخوام یه نفر از انجمن شوالیهها ازش محافظت کنه.»
لوثران میپرسد: «محافظت؟...»
«در حقیقت، فرقهی ابلیس، همون گروه مذهبی، هنوز دنبال این محصولن.»
«به نظر خطرناک میرسه.»
لوثران چشمغره میرود.
«ما درواقع این شی رو از یکی از مقرهاشون به دست آوردیم. البته، این تنها چیزی نیست که مصادره شده. ما بقیهی اشیا و مدارک محرمانه رو توی مقر اصلیمون نگهداری میکردیم، امّا با کمال تاسف یک روز شخص ناشناسی اونجا رو آتیش زد. این شی تنها چیزیه که باقی مونده.»
«آها، دربارهی اون آتیشسوزی شنیده بودم. که البته یادم میاد شما بعد از اون واقعه یه گروهِ شوالیههای جدید تشکیل دادید.»
«درسته، ولی هنوز تعداد اعضامون خیلی کمه.»
«اگر اشتباه نکنم، اسمش انجمنِ سرخ بود؟ میبینم که امروز شوالیههای سرختون رو با خودتون آوردید.»
«من...»
«انقدر به انجمنِ قبلی بیاعتمادید؟»
ایریس به سوال تند و تیزِ لوثران پاسخی نمیدهد و بدون نشاندادن هیچ احساسی در چهرهاش، به او نگاه میکند.
لوثران قبول میکند. «همم، از نظر من که اشکالی نداره. دو تا محافظ کافیه.»
«دوتا...؟ خب، فکر کنم اشکالی نداشته باشه اگه خودم از این محصول محافظت کنم.»
«اگه شاهدخت ایریس انجام وظیفه نکنن، کارهای انجمن شوالیهها روی زمین میمونه.»
کسی که سخن گفت، شوالیهای چهارشانه است که در سمت چپ ایریس نشسته است. او هیکلی است و ریشهایش همچون یال شیر پرپشت است و زخم بزرگی روی صورتش دارد.
«درسته... محافظت رو به تو میسپرم، گلن[3].»
گلن تعظیم میکند و میگوید: «اطاعت میشه، سرورم.»
«خواهر، اجازه بده من هم کمک کنم.» الکسیا که سمت راست ایریس نشسته است ادامه میدهد: «اگه افرادت رو برای محافظت از اینجا بذاری، یعنی تعداد افراد کمتری داری که دربارهی اون یاروی سیاهپوش تحقیق کنن.»
ایریس سکوت میکند.
«انجمنِ سرخ دستش بنده و من هم اون یارو رو میشناسم. کسی بهتر از من نیست.»
«امّا الکسیا، تو هنوز...»
«یه کارآموزم؟ خب کارآموزم که هستم، تا وقتی که قوی باشم فرقی نداره. خودت اینو گفتی.»
«من همچین چیزی نگفتم.»
«همین چند دقیقه پیش به شریخانم یه چیزی شبیه همینو گفتی.» الکسیا با اعتمادبهنفس، به خواهرش که چهره درهمکشیده نیشخند میزند.
«قبلاً خیلی گوگولیتر بودی...» ایریس نیز لبخند کمرنگی میزند.
«میفهمم چی میگی. بگذریم ایریس، من میخوام بفهمم که هدف اونا چیه و... ببینم که دشمن ما هستن یا نه.»
«امّا خیلی خطرناکه!»
«خودم میدونم.»
دو خواهر در سکوت به یکدیگر نگاه میکنند.
«باشه. ولی فقط تا جایی که روی درسخوندنت تاثیر منفی نذاره و خطر جدّی هم تهدیدت نکنه.»
الکسیا لبخند میزند و تعظیم میکند. «مرسی.»
ایریس آه عمیقی میکشد و به سمت شری میچرخد. «پس این شی رو به شما میسپرم دیگه.»
*****
این بعدازظهر، رفتم که ثبتنامم توی مسابقات رو کنسل کنم.
«دست شما درد نکنه.»
تعظیم میکنم و از دفتر خدمات دانشآموزی بیرون میام.
«خب، چطور پیش رفت؟»
اشکل و پو که بیرون اتاق منتظرم بودن نزدیکم میشن.
آه میکشم. «گفتن که قرعهکشیها انجام شده و دیگه نمیشه پا پس کشید.»
«هی، نیمه پر لیوان رو ببین! اگه کارت خوب باشه کلّی دختر مخ میکنی، مگه نه؟»
«دقیقاً! انّ مع العسر یُسری! میفهمی که چی میگم؟»
سر تکون میدم. «به یه ورمم نیست که ببرم یا ببازم. اصلاً دلم نمیخواد این کار رو انجام بدم.»
«عه، تو چقدر ضدحالی! بیخیال، اخماتو وا کن. بیا ببرمت به یه مغازهی ویژه.»
پو با چشمای گردشده داد کشید: «مـ- مغازهی ویژه؟!»
«اوخ، از اونجور مغازههای ویژه نه! منظورم میتسوگوشیه که جدیداً خیلی معروف شده. شنیدم کلّی چیزای جدید ساختن. یه جور خوراکی هم دارن به اسم شکلات که خیلی شیرین و خوشمزهست!»
«خوراکی؟ بد هم نمیگیا...»
«اسکل خر! مگه برا تو میخوایم بخریم؟» اشکل یه سقلمهای به پو زد. «میخوایم شکلاتا رو بدیم به دخترا. اگه به دخترا یه چیزِ شیرین بدی، برات لهله میزنن!»
«آ- آها، حالا فهمیدم. مثل همیشه توصیههای خوبی داری اشکل!»
انگار هندونه داده باشن زیر بغل اشکل. «ما اینیم دیگه.»
«زود باش سید، بزن بریم.»
چشماشون بدجور برق میزنه.
آهی میکشم و موافقت میکنم: «باشه، بیاید بریم.»
باید اعتراف کنم که دوست دارم ببینم شکلاتِ این دنیا چهجوریه.
*****
اشکل میبرتمون به مرکز شهر. بعدازظهرها همیشه این خیابونا پر از جمعیته و همهی مغازههای اینجا تا ناموس پرن. میتسوگوشی هم که از بقیه مغازهها بدتر!
«وواااه، چه خفن.»
یه ساختمون جدید و مدرن بود که از بقیه ساختمونا خیلی بلندتره؛ یهجورایی منو یاد مغازههای خوفی میندازه که توی زندگی قبلیم دیدم.
یه صف خیلی طولانی از درش به سمت بیرون هست. همه کسایی که منتظرن تا نوبتشون بشه به نظر میاد که یا از خانوادههای اشرافن یا مهموناشونن. یه نگاه سرسری برام کافیه تا بفهمم که همهی اینا بچّه مایهدارن. انتهای صف، یه خانمی با لباس کار وایستاده و یه تابلو دستشه. روش نوشته که زمانِ انتظار تقریباً هشتاد دقیقهست.
غر میزنم: «باید هشتاد دقیقه تو صف وایستیم.»
پو جواب میده: «مطمئنم قبل از اینکه تو خوابگاه خاموشی بزنن میرسیم.»
اشکل هم اصرار میکنه: «ما که تا اینجا اومدیم. بزنید بریم!»
«امّا شنیدم که تازگیا سروکلّهی یه آدمکش این طرفا پیدا شده. نباید تا دیروقت بیرون بمونیم...»
«ما سهتامون هم شوالیهی سیاهیم خره! اگه بخواد ما رو بکشه، ما میکشیمش.»
«صـ- صحیح.»
من میپرم وسط مکالمهشون. «گفتی آدمکش؟»
پو با یه صدای آروم میگه: «ظاهراً یه نفر هست که شبها توی پایتخت آدم میکشه. به نظر میرسه که خیلی هم حرفهایه، حتّی چند تا شوالیه هم بین قربانیها بودهان...»
«هاه، چه وحشتناک. من دیگه شبا نمیرم بیرون که خدای نکرده جر نخورم.»
یه آدمکش؟ به نظر خیلی باحال میرسه! منم میخوام خودمو قاتی کنم.
اشکل میگه: «یوهو؟ اگه واینستیم توی صف بهموقع برای خاموشی نمیرسیما.»
من و پو به صف ملحق میشیم.
بهمحض اینکه میریم توی صف، اشکل سعی میکنه با خانمی که تابلو رو نگه داشته حرف بزنه: «سـ- سلام، خـ- خـ- خانم، شما خـ- خیلی خوشگلید. سـ- سرگرمیتون چـ- چیه؟»
امّا زنه که دیگه تو این زمینهها کارکشته شده، یه لبخندِ تصنّعی به اشکل میزنه و بعدش به دلایل نامعلومی به من نگاه میکنه و یه لبخندِ واقعی میزنه.
«ببخشید آقا، میتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟»
این دختره خیلی خوشگله و صورتِ خونسرد و بدون آرایشی با موهای قهوهای تیره داره که همرنگ چشمهاشن. لباس کارش یه لباس آبیِ سادهست که لوگوی میتسوگوشی رو روش زدن. منو یاد لباسای مهماندارای هواپیما تو زندگی قبلیم میندازه.
با انگشتم به خودم اشاره میکنم و میپرسم: «کی؟ من؟»
«بله، اگه میشه با من تشریف بیارید و برگههای نظرسنجیمون رو پر کنید.»
نظرسنجی؟ اوّلین باریه که توی این دنیا میبینم که یه جا نظرسنجی دارن.
«حتماً، مشکلی نداره...»
«ممنون.»
«مـ- مـ- منم نظرسنجی رو انجام میدم!»
«مـ- منم همینطور!»
اشکل و پو آخرین تلاششون رو برای تحتتاثیرقراردادن دختره انجام میدن.
ولی دختره دستش رو میندازه دور بازوی من و جواب میده: «یه نفر کافیه.»
بعد همراهِ هم از صف جلو میزنیم و مستقیماً وارد مغازه میشیم. در آخرین لحظه، به پشت سرم نگاه میکنم و ناامیدی رو تو چشمای اشکل و پو میبینم.
خانومه رو دنبال میکنم و وارد یه مغازهی شیک و باکلاس میشم. داخل مغازه خیلی پرزرقوبرق نیست، ولی میتونم بگم که تکتک جزئیات دکور رو با دقّت انتخاب کردن و یه جوّ آرامشبخشی رو ایجاد کردن. اینطور دکورها حتّی به مذاق کسی که از اینجور چیزا سر در نمیاره هم خوش میاد.
دختره من رو از داخل مغازه رد میکنه و میبره سمت یه اتاق که بالاش نوشته «مخصوص عوامل». یه سرکی به دور و برم میکشم و همهی محصولاتی که میبینم فوقالعادهان!
بهجز شکلات که حسابی اسم در کرده، قهوه و لوازم آرایش و صابون هم میبینم. اوّلین باریه که همچین چیزایی رو توی این دنیا میبینم. بهعلاوه لباسهاشون، بدلیجاتشون و لباسزیرهاشون خیلی خوب و مدرن طراحی شدن. حتّی منم میدونم که این محصولات توی این دنیا مثلِ چی فروش میرن.
این شرکت خارقالعادهست. مطمئنم که خیلی زود همهجای دنیا اسم در میکنه.
ما از در پشتی بیرون میریم و وارد یه تونل میشیم و از یه راهپلهی مارپیچ میریم پائین. مطمئنم که همچین راهپلهای رو تو یه کشتی تفریحی باکلاس از یه فیلم سینمایی دیدم. پلّهها رو تموم میکنیم و وارد یه سالن درخشان و بزرگ میشیم. انتهای سالن، یه در بزرگ و صیقلی با حکاکیهای نفیسی روش دیده میشه.
دوتا دخترِ خوشگل که جلوی در وایستادن بهم تعظیم میکنن و در رو باز میکنن.
کتابهای تصادفی