عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اینجا چه خبره؟
ایریس با تمام سرعت در پایتخت که تاریکیِ شب بر آن حکمفرماست حرکت میکند و موهای سرخِ براقش پشت سرش موج برمیدارد.
به او خبر داده بودند که یک ساختمان نابود شده است. در ابتدا فکر کرد که اشتباه شنیده است، امّا همینطور که در شهر میدوید، سربازانش پشت سر هم گزارش دریافت میکردند.
تعداد زیادی تهاجم در پایتخت بهطور همزمان در حال انجام بود.
این چیز سختی برای فهمیدن نبود، ولی چیزی که ایریس نمیفهمید، دلیل این ماجرا بود. هیچ ارتباطی بین مکانهای تحت حمله نبود. تجارتخانهها، انبارها، رستورانها، خانههای اشراف... این تهاجمها باید از پیش طراحی شده باشند، امّا به چه هدفی؟
بههرحال این حقیقت که پایتخت میلرزد تغییری نمیکند.
تمامی اعضای انجمن شوالیهها به نقاط اضطراری اعزام شدهاند و تخلیهی افراد مهم از شهر در حال انجام است. حتّی با اینکه دیروقت است، تعداد زیادی از مردم از پنجرههای خود در حال تماشای بیرون هستند و بسیاری نیز از سر کنجکاوی به مکانهای موردحمله نزدیک میشوند.
ایریس به حرکت به سمت ساختمانِ نابودشده ادامه میدهد و سر هر شهروندی که میبیند داد میزند و به او میگوید تا به خانهاش بازگردد.
امکان ندارد این یک حادثهی معمولی باشد؛ چیز خیلی عجیبی در حال رخدادن است.
ایریس این را بهخوبی حس میکند.
ناگهان صدای جیغ بلندی به گوش ایریس میرسد.
«هـ- هیولا!!! کمک...!»
این صدای یک شوالیه است و خیلی هم دور نیست. ایریس مسیرش را تغییر میدهد و به سمت صدا میرود. وقتی از جنب یک کوچه به سمت خیابان میپیچد، هیولا را میبیند.
یک هیولای گنده و بیریخت.
با یک چرخش بزرگ، پنجههای خونآلودِ روی دست راست هیولا، شوالیهها را به چند تکّه گوشتِ بیجان تبدیل میکند.
«این دیگه چیه؟» ایریس درحالیکه به سمت آن حمله میکند، فریاد میزند: «عقب بایستید!»
با یک حرکت نرم و روان، شمشیرِ آختهاش برای لحظهی کوتاهی در تاریکی برق میزند و هیولا را میشکافد.
هیولا کاملاً نصف میشود.
ایریس، بدن عظیم هیولا را با یک ضربت نابود میکند.
ایریس به سمت شوالیهها برمیگردد و نگاهش را از هیولا که در حال سقوطکردن روی زمین است باز میگرداند: «زخمی شدید؟»
«شاهدخت ایریس، شما نجاتمون دادید!»
«همونطور که از پرنسس انتظار میرفت! هیولا رو با یه ضربه ناکار کرد!»
شوالیهها زخمی نشدهاند. تقریباً تمام سربازان سالماند؛ خب، حداقل تمام آنهایی که هنوز زنده ماندهاند.
«هیولا هشت نفر از افرادمان را کشت.»
با یک ضربه تمام آنها را کشت.
ایریس به جنازههای دهشتناک نگاه میکند و چشمانِ شرابیرنگش، در غم و اندوه میلرزند.
«جنازهها رو جمع کنید و عقبنشینی کنید. به معاون خبر بدید که...»
ناگهان یکی از شوالیهها فریاد میکشد: «شاهدخت ایریس!»
این شوالیه به پشت سر ایریس اشاره میکند و بقیهی شوالیهها نیز سعی دارند حرف بزنند.
«چی...؟!»
ایریس بهسرعت میچرخد و بدون تأمل حمله میکند.
شمشیرش با دستِ راستِ هیولا برخورد میکند.
«کح...!»
برای دمی کوتاه، به نظر میرسد که ایریس در حال شکستخوردن است، ولی وقتی مقدار عظیمی از جادو را آزاد میکند، بهراحتی دستِ قدرتمندِ هیولا را پس میزند. سپس به پهلوی هیولا شیرجه میزند و پایش را قطع میکند، سپس دوباره به عقب میجهد و از ضدحملهی او جاخالی میدهد.
در همان لحظه، هیولا با دست راستش به جایی که ایریس آنجا ایستاده بود حمله میکند و چند تار موی او را قطع میکند.
«این قدرت احیاست؟...»
اثر حملهی اوّلیهی او کاملاً محو شده است و زخم پایش نیز در حال ترمیم است.
«مسخرهست... چطوری میتونه بعد از اینکه شاهدخت ایریس نصفش کرد دوباره خودش رو احیا کنه؟...»
«امکان نداره...»
ایریس حملهی بعدیِ هیولا را دفاع میکند و به سمت شوالیههای لرزان فریاد میزند: «عقب بایستید!»
حرکات هیولا سریع، قدرتمند و سنگین، امّا نامطلوباند.
«بالاخره فقط یه هیولایی.»
ایریس بیرحمانه حمله میکند؛ دست هیولا را تکّهتکّه میکند، پایش را قطع میکند و سرش را از تنش جدا میکند. حملههای بیشماری به سمت هیولا سرازیر میشوند. گویی که ایریس قصد تمسخر او را داشته باشد: اگه میتونی حالا خودتو احیا کن.
ایریس به هیولا امانِ مقابله نمیدهد؛ تنها کسی که حمله میکند، خودش است.
«هنوزم داره احیا میشه؟»
امّا هیولا زنده میماند. ایریس در لحظهی آخر حملهی او را دفاع میکند. هیولا دوباره شکل خودش را به دست میآورد و ایریس را با دست راستش به عقب پرتاب میکند.
بعد به سمت آسمانِ شب نعره میکشد.
گویی در جواب، باران از آسمانِ بیماهِ شب باریدن میگیرد. ابتدا نمنم، امّا سریعاً به حالتی سیلآسا در میآید. وقتی که قطرات باران به خونِ هیولا برخورد میکنند، تبخیر میشوند و بخار سفیدرنگی شکل میگیرد.
«ممکنه یهخرده طول بکشه...»
ایریس قامتش را راست میکند و برای یک مبارزهی طولانی آماده میشود.
اصلاً احتمال باختن هم نمیدهد. حتّی حالا نیز فکر شکست به مخیّلهاش رسوخ نمیکند. فقط به نظرش میرسد که این مبارزه، زمان بیشتری میطلبد.
ایریس شمشیرش را آماده میکند. وقتی هیولا احیا میشود، به سمتش یورش میبرد.
در لحظهی بعد، صدای صفیری شنیده میشود و شمشیر ایریس از دستش خارج میشود و دردی حاصل از ضربه، در بازوی ایریس میدود.
ایریس بدون توجّه به این حقیقت که شمشیر نازنینش را از دست داده، به مزاحم خیره میشود. مزاحم نیز متقابلاً به او خیره میشود.
به همدیگر زل میزنند. اوّلین کسی که سکوت را میشکند، مزاحمِ تازهوارد است: «نمیتوانی درد و رنج او را ببینی؟»
مهمانِ ناخوانده، دختری در لباسِ سیاه است. ایریس نمیتواند چهرهاش را ببیند، امّا صدایش به دختری جوان میخورد.
ایریس محتاطانه هم هیولا و هم مزاحم را زیر نظر میگیرد.
«تو کی هستی؟»
«آلفا.» بعد از گفتن همین یک کلمه، دختر گویی که علاقهاش به ادامهی مکالمه را از دست داده باشد، رویش را از ایریس برمیگرداند.
«صبر کن، میخوای چیکار کنی؟ اگه نقشه داری که با انجمن شوالیهها در بیفتی، ما هم بهت رحم نمیکنیم...»
آلفا با خندهای تمسخرآمیز، سخن ایریس را قطع میکند: «در بیفتم؟...» و بدون برگشتن به راهش ادامه میدهد.
«به چی میخندی؟»
«در افتادن... شاهدخت مسخرهترین جوک جهان را گفتند. در افتادن با یک نادان غیرمنطقی است.»
«جانم؟!» ایریس جادوی زیادی را رها میکند که موج بزرگی را ایجاد میکند که حتّی باران را پس میزند و باد زیادی تولید میکند.
امّا آلفا حتّی به او نگاه هم نمیکند. بدون توجّه به او، سر جایش میایستد و هنوز پشتش به ایریس است.
قبل از حرکتکردن به سمت هیولا میگوید: «نقشت را بهعنوان یک بیننده ایفا کن و فقط به صحنه نظاره کن. بینندهها نباید روی صحنه بیایند.»
از پشت سر خیلی موقر و آرام به نظر میرسد. گویی که هیچ اهمیتی به ایریس نمیدهد.
«گفتی من یه بینندهام؟!» ایریس انگشتانش را مشت میکند و به آلفا خیره میشود.
«طفلک، حتماً کلّی درد داری.» آلفا درحالیکه به سمت هیولا میرود ادامه میدهد: «دیگر دردی نخواهی داشت، ناراحتیای نخواهی داشت.»
آلفا شمشیر سیاهش را بیشتر از طول بدن خودش دراز میکند.
«دیگر نیازی نیست گریه کنی.»
بعد، با یک قدم رو به جلو، هیولا را دو نیم میکند.
هیچکس مهلتِ واکنشنشاندادن ندارد.
ایریس و هیولا فقط میتوانند نصفشدنِ او توسّط آلفا را تماشا کنند. همهچیز خیلی عادی بود. هیچ عطشِ خونی وجود نداشت؛ گویی که این تنها راهحل منطقی برای پایاندادن به این درد و رنج باشد...
بدنِ عظیمِ هیولا روی زمین میافتد و بخاری سفید از پوستش بلند میشود و کمکم کوچک میشود، تا به اندازهی یک دختر کوچک در میآید. یک خنجر هم از دست چپش میافتد.
یک گوهر سرخ درونش جاسازی شده و حکاکیای روی قبضهاش نقش بسته: تقدیم به دختر عزیزم، میلیا.
«دعا میکنم که... در زندگی بعدیات خوشبخت باشی.»
پس از گفتن آن، آلفا در بخارِ سفید محو میشود.
صدای صاعقهای از دوردست به گوش میرسد. ایریس سر جای خود خشکش زده است. قطرات باران روی موهایش سُر میخورند و بر چهرهاش میریزند.
چهار ستون بدنش میلرزند، امّا نمیداند چرا.
ایریس زمزمه میکند: «الکسیا...» ایریس حس میکند که خواهر کوچکش در وسط این هرجومرجها است و این دلشوره باعث میشود به حرکت در بیاید.
«الکسیا، لطفاً سالم باش...»
ایریس شمشیرش را برمیدارد و شروع به دویدن میکند. طوفان میتوفد و باران میبارد.
*****
«تـ- تو اینجا چیکار میکنی؟»
وقتی الکسیا از انتهای راهرو میپیچد، یک چهرهی آشنا را ملاقات میکند.
«خب اینجا مقر منه. من کسیام که هزاران زِنی روی اون مرد سرمایهگذاری کرده بودم. قضیه از این قراره.»
اعتمادبهنفس از پوزخندِ کشیده و چهرهی بیباک بلوندش میبارد. این مربّی زِنون است!
«خیلی هم عالی. همیشه ته دلم میدونستم که بالاخونهات تعطیله، مرسی که ثابت کردی اشتباه نمیکنم.»
الکسیا دو قدم به عقب میرود. یک راهپلّه پشت سر زنون وجود دارد و گویا تنها راه خروج هم همان است.
«هه، هرچی دوست داری بگو. تا وقتی خونت رو داشته باشم، اشکالی نداره.»
«اینجا همه فقط و فقط از خون حرف میزنن. نکنه یه جور مرکز تحقیقاتی برای خونآشامهاست؟»
«کمابیش میشه اینطوری گفت.»
«نمیخواد توضیح بدی اصلاً. علاقهای به موضوعات اسرارآمیز ندارم.»
«منم همین فکرو میکردم.»
«مطمئنم که خودتم میدونی، امّا انجمن شوالیهها بهزودی میرسن. دیگه کارت تمومه.»
«کارم تمومه؟ دقیقاً چهجوری کارم تمومه؟» زنون همچنان پوزخند میزند.
«از عناوین و اعتباراتت خلع میشی و به مرگ محکوم میشی. خودم با خوشحالی گیوتین رو میفرستم بیخ گردنت!»
«اشتباه کردی دیگه. من و تو با هم از طریق یه مسیر مخفی فرار میکنیم.»
«چه پیشنهاد رمانتیکی. حیف که ازت متنفرم.»
«ولی با من میای. با تحقیقات من و خونِ تو، میتونم صندلی دوازدهم توی میزگرد رو به دست بیارم. فرق بین این مقام و یه مقام آشغال بیارزش مثل "مربّی شمشیرزنی" مثل فرق زمین تا آسمونه!»
«میزگرد؟ تو و دوستای دیوونهات به گروهتون میگید میزگرد؟»
«شوالیههای میزگرد یه اجتماع از دوازده شوالیهی برتر توی آیین منه. اگه بتونم عضوی ازشون بشم، برام اعتبار، غرور و اقبالی رو به همراه داره که فکرشم نمیتونی بکنی. اونا همین الانش هم قدرتمو قبول دارن. تنها چیزی که کم دارم، تجربهست. امّا تحقیقاتم روی خونِ تو، اونم ردیف میکنه.»
زِنون دستهایش را با حالتی رویایی باز میکند و میخندد.
الکسیا میگوید: «خب به چپم. من فقط از اینهمه صحبت راجعبه خون خسته شدم دیگه.»
«من بهشخصه شاهدخت ایریس رو ترجیح میدادم، ولی انگار مجبورم با خون تو سر کنم.»
«مثل سگ میکشمت.»
«آخ، ببخشید. یادم نبود از اینکه با خواهرت مقایسه بشی چقدر بدت میاد.»
«...!»
یک چرخش نیرومندِ شمشیرِ الکسیا، آغازگر نبرد آنهاست. الکسیا مستقیماً زیر گلوی زنون را نشانه میگیرد.
«ووه، چقدر ترسناک!» زنون در لحظهی آخر از ضربهی الکسیا جاخالی میدهد و حملهی بعدی را نیز دفاع میکند.
از برخورد دو شمشیر، جرقههایی در هوا تولید میشوند.
اگر کسی تنها از روی رقص شمشیرهای دو مبارز در طول زدوخورد قضاوت میکرد، گویی دو نفر با هم برابر بودند.
امّا حالت دو مبارز با هم فرق داشت؛ الکسیا خشمگینانه شمشیر میزد، درحالیکه زنون خونسردانه پوزخند بر لب داشت.
و مطمئناً، کسی که در وضع نامساعدتری قرار دارد الکسیا است. الکسیا زبانش را گاز میگیرد و با ناامیدی عقبنشینی میکند.
«به نظر میرسه از آخرین باری که دیدمت، جنس شمشیرت بنجلتر شده!»
زنون شمشیر الکسیا را هیچ میپندارد. الکسیا با نگاهی دلخور به شمشیرش نگاه میکند. مبارزه تازه شروع شده است، ولی شمشیرش پر از ترک و شکستگی شده است.
«اساتید بزرگ سلاحشون رو انتخاب نمیکنن.» الکسیا سپس زباندرازی کرد و حالت مبارزه گرفت.
«راست میگی. در مورد اساتید بزرگ صادقه.» زنون پوزخند میزند. «امّا تو یه مبارز سطح متوسطی. بهعنوان یه مربی شمشیرزنی، این موضوعو تضمین میکنم.»
الکسیا واضحاً چهرهاش را در هم میکشد. برای لحظهای، به نظر میرسد که نیازش برای گریستن توسّط خشمی خالص محو شده است.
«خوب نگاه کن. بعدش بگو ببینم هنوزم فکر میکنی سطح متوسطم یا نه.»
سپس با نهایت جادویی که میتواند مهار کند، به سمت زنون یورش میبرد.
الکسیا بهخوبی میداند که به اندازهی کافی برای شکستدادن زنون قوی نیست و سلاح بنجلش زیاد دوام نمیآورد. امّا الکسیا تمام آن روزهایی که بهسختی تمرین میکرد، سرش را زیر برف نکرده بود. در طول تلاشهایش برای قدرتمندشدن به اندازهی خواهرش، استعدادهای خودش را کشف کرده و برای شکوفاکردن آنها زحمت کشیده بود. هیچکس به اندازهی او شمشیربازیِ خواهرش را از نزدیک ندیده بود؛ به همین علّت است که الکسیا میتواند تمام حرکات ایریس را دقیق و عیناً به یاد آورد.
به همین دلیل است که تکرارکردن آنها برای او آسان است.
«هیاااااااه!!!»
این ضربه واقعاً مثل یکی از حملههای خواهرش است.
«...!»
برای نخستین بار، پوزخندِ زنون روی چهرهاش میماسد و او نیز مجبور میشود که سلاحش را با جادو تقویت کند.
سلاحهایشان در کشمکشی خشن با یکدیگر برخورد میکنند.
به نظر میرسد با یکدیگر برابرند...
نه.
الکسیا اندکی قویتر است.
خراش کوچکی روی گونهی زنون میافتد. زنون با چهرهای متعجّب گونهاش را با انگشتش لمس میکند و به سرخیِ آن نگاه میکند.
«متحیّرم کردی.»
معنایی استعاری و کنایی پشت کلمات زنون وجود ندارد.
«روحمم خبر نداشت که تمام این مدّت داری قدرت واقعیت رو مخفی میکنی.»
زنون انگشتش را میچرخاند و از زوایای مختلف به آن نگاه میکند. گویی که تلاش کند رنگ خون خودش را تایید کند.
«کاری میکنم از دستکمگرفتنم پشیمون بشی.»
«هع.» زنون میخندد. «درسته که من متحیّر شدم، امّا تو فقط یه تقلیدکاری. هنوز خیلی مونده که بتونی مثل اصلش بشی.» و سپس سرش را تکان میدهد.
«خیلی رو اعصابی.»
«از اون...
کتابهای تصادفی

