فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 3

شروع رسمی و حرفه‌ای به‌عنوان یک مغز متفکّر!

توی یه اتاق شبیه به بازداشتگاه از من بازجویی کردن و پنج روز بعد، موقع عصر آزادم کردن.

«برو پی کارت.»

منو از ساختمون پرت می‌کنن بیرون و کیف لباسامم پشت سرم می‌ندازن بیرون. هیچی به‌جز لباس زیر تنم نیست، برای همین کیفم رو زیر و رو می‌کنم تا لباسامو دربیارم و بپوشم. خیلی طول می‌کشه تا بتونم کامل لباسامو بپوشم؛ فکر کنم به‌خاطر اینه که همه‌ی ناخن‌هام رو کشیدن!

وقتی کامل لباس‌هامو می‌پوشم، یه آه عمیق می‌کشم و راه می‌افتم. از اون‌جا که کلّی کتک خوردم و خونین‌ومالینم، مردم توی خیابون چپ‌چپ نگاهم می‌کنن.

دوباره آه می‌کشم. «خونسرد باش مرد، آروم... نباید سر هر چیز الکی‌ای واکنش نشون بدی که.»

سعی می‌کنم با بیرون‌کردن قیافه‌ی شوالیه‌هایی که ازم بازجویی می‌کردن از سرم، آروم بشم.

«فقط داشتن کارشونو انجام می‌دادن.»

مشت‌هاشون فقط زخم‌های سطحی به‌جا گذاشته. اگه می‌خواستم، می‌تونستم خیلی راحت ناخن‌های کنده‌شده‌ام رو هم دوباره رشد بدم، ولی چون حسابی تو نقشِ یه آدم بی‌خاصیت فرو رفته‌ام، این کار رو نمی‌کنم.

«آره، من همیشه خوف و خفنم.»

درسته. آروم باش.

یه نفس عمیق دیگه می‌کشم و دیدم واضح‌تر می‌شه. حواسم رو به اطراف متمرکز می‌کنم و متوجّه می‌شم که چند نفر در تاریکی‌ها می‌خزن و میان دنبالم.

«دو نفر دارن تعقیبم می‌کنن.»

آدم‌ربا هنوز دستگیر نشده، پس یعنی هنوز وضعیتِ الکسیا رو هواست.

آزادشدنم به این معنی نیست که همه‌‌چی گل و بلبله! فقط مدرک کافی نداشتن که محکومم کنن، وگرنه هنوز متّهم حساب می‌شم.

لنگون‌لنگون به سمت خوابگاهم حرکت می‌کنم و وانمود می‌کنم درب‌وداغونم و سرم رو تکون می‌دم.

یه صدای آروم زمزمه می‌کنه: «تا بعد...»

همین که صدا رو می‌شنوم، یه عطر آشنای خفیف هم از کنارم می‌گذره.

«آلفا؟...»

می‌چرخم که ببینمش، ولی نمی‌تونم بین جمعیت زیادی که توی جادّه‌ی اصلی بین هم می‌خزن پیداش کنم...

*****

وقتی که چراغ‌های خوابگاهمو روشن می‌کنم، یه دختر توی تاریکی‌ها مشخّص می‌شه.

«حتماً گرسنه‌اید.»

لباس سیاهش، انحناهای تراش‌خورده بدنش رو نشون می‌ده و خیلی بهش میاد. یه ساندویچ بزرگِ تن ماهی از تن‌شاه، معروف‌ترین رستورانِ پایتخت، توی دستشه.

«دستت درد نکنه! پارسال دوست امسال آشنا، آلفا. بتا کجاست؟»

پنج روزه که یه وعده غذای درست و حسابی نخوردم و حسابی ضعف دارم. ساندویچ رو ازش می‌گیرم و شروع می‌کنم به خوردن. امّا الان نوبتِ بتاست که کمک‌دستِ من باشه.

آلفا می‌شینه روی تخت‌خوابم و پاهاش رو روی هم می‌ندازه. «بتا با من تماس گرفت و گفت که چه افتضاحی به بار آمده.»

موهای درخشان طلایی‌رنگش که پشتش می‌ریزن و چشم‌های آبی‌رنگِ الماس‌گونه‌‌اش، جلوه‌ی دل‌نشینی رو ایجاد می‌کنن. از آخرین باری که دیدمش بزرگ‌تر شده.

آخرین تیکّه‌ی ساندویچ رو می‌ندازم تو دهنم و می‌گم:‌ «آره.»

«بفرمایید، این هم آب.»

«دستت طلا!» شیشه‌ی بزرگ آب رو مثل وحشیا سر می‌کشم. «اههههه! چشمام باز شد اصلاً!»

ژاکت و کفش‌هام رو در میارم و می‌پرم تو تخت‌خواب.

«حداقل لباس‌هایتان را عوض کنید.»

«نمی‌خوام. خوابم میاد.»

«متوجّه نیستید که در چه موقعیتی هستید؟»

«کارا رو به تو می‌سپرم!»

آلفا بی‌نظیره. اگه بذارم خودش کارا رو انجام بده، بهترین موقعیت رو برامون فراهم می‌کنه و تا اون موقع، من لالا می‌کـ... منظورم اینه که انرژیمو ذخیره می‌کنم.

آلفا ناامیدانه آه می‌کشه. «مطمئنم که خودتان هم می‌دانید، ولی اگر کاری نکنید، فکر می‌کنند که شما مجرم هستید.»

«درست می‌گی.»

اگه مجرم اصلی پیدا نشه، به‌جاش کسی که بیشترین شک رو روش دارن مجازات می‌کنن؛ مخصوصاً که این آدم‌ربایی به خانواده‌ی سلطنتی ربط داره! تا وقتی کسی نمیره، پرونده رو نمی‌بندن.

من عاشق قرون وسطی‌ام!

«بیدار شوید. ساندویچ‌های بیشتری خریدم.»

«بیدارم!»

آلفا ساندویچ‌ها رو می‌ده بهم. «یک نفر در پی متشنّج‌کردن جو و مقصّرجلوه‌دادن شماست.»

«هه. نمی‌دونن که حتّی اگه هیچ کاری‌ هم نکنن، بازم من محکوم می‌شم؟»

«گمان می‌کنم که قصد دارند این مسئله را هرچه سریع‌تر تمام کنند و یک دانش‌آموز گمنام از یک خانواده‌ی نجیب‌زاده‌ی فقیر، بهترین هدف است.»

«موافقم. اگه منم جای اونا بودم همین‌کارو می‌کردم.»

«نمی‌توانیم به سازمان شوالیه‌ها اعتماد کنیم.»

«اعضای فرقه بین اون‌ها هم نفوذ کردن؟»

«بله، بدون شک. آدم‌ربا یکی از اعضای فرقه است. هدفشان جمع‌‌آوری خونِ کسانی است که رابطه‌ی خونی نزدیکی با قهرمانان دارند.»

دخترای باغ سایه هنوز دارن جلوی من یه‌جوری رفتار می‌کنن که انگار فرقه‌ی ابلیس واقعیه. چقدر مهربون آخه!

«الکسیا هنوز زنده‌‌ست؟»

«اگر بمیرد، نمی‌توانند خونی از او استخراج کنند.»

«درسته.»

آلفا به من زل می‌زنه. «هرچند، مطمئن نیستم که چرا تصمیم گرفتید به شاهدخت ابراز عشق کنید.»

«قضیه اینطوریا نیست.»

«مطمئنم که دلایل خودتان را برای انجام‌دادن چنین کاری دارید؛ دلایلی که نمی‌توانید به ما بگویید.»

جوابش رو نمی‌دم و نگاهم رو می‌دزدم تا باهاش چشم‌توچشم نشم. البته من که هیچ دلیلی برای انجام اون کار ندارم!

«متوجّهم. می‌دانم که در اعماق قلبتان با چیزی درگیرید.»

چه‌جوری باید به همچین چیزِ بی‌ربطی جواب بدم؟

«امّا امیدوارم که کمی بیشتر به ما اعتماد کنید. اگر پیش از این درباره‌ی این موضوع به ما می‌گفتید، مهار اوضاع چنین از دستمان خارج نمی‌شد.»

«آ- آره.»

«اشکالی ندارد. وظیفه‌ی ماست که از شما پشتیبانی کنیم.» و با لبخند ادامه می‌ده: «بعد از این‌که این قضیه را حل‌وفصل کردیم، من را به تن‌شاه ببرید. این ساندویچ آخری که خوردید برای من بود.»

«باشه، حتماً. ببخشید که ساندویچتو خوردم آلفا.»

آلفا میگه: «فکرش را هم نکنید.» بعد بلند می‌شه و به سمت پنجره می‌ره.

بعد از این‌که پنجره رو باز می‌کنه، یه پاش رو از لبه‌‌اش آویزون می‌کنه که باعث می‌شه باسنش تکون‌تکون بخوره.

«فعلاً می‌روم. برای مدّتی مخفی شوید تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.»

«فهمیدم. نقشه‌‌مون چیه؟»

«یک ارتش جمع‌آوری می‌کنیم. نیروی کافی در پایتخت نداریم و فکر می‌کنم باید دلتا را هم احضار کنیم.»

«می‌خوای بفرستی دنبالِ دلتا؟!»

«او نیز مشتاقِ دیدار شماست.»

دلتای مرگ‌آور؛ به‌عنوانِ اسلحه‌ی انتحاری باغ سایه هم شناخته می‌شه. اگه بخوام به‌طور ساده بگم، یکی از اون کلّه‌خراییه که توی بازی، تمام ایکس‌پی[1]اش رو خرج بالابردن مهارت‌های مبارزه‌‌اش می‌کنه.

فکر کنم یه تجدید دیدارِ کوچیک بد نباشه. امیدوارم که حال همه‌‌شون خوب باشه.

«هر زمان که مقدّمات را آماده کردم، شما را در جریان جزئیات می‌گذارم. فعلاً خدانگهدار.»

آلفا لبخند قشنگی بهم می‌زنه و بعدش لباس سیاهش رو می‌پوشونه روی صورتش و از لبه‌ی پنجره لیز می‌خوره و توی تاریکی شب ناپدید می‌شه.

*****

یک بانوی زیبای موسرخ می‌پرسد:‌ «گزارشت همین بود؟»

موهای آتشین و صافش تا گودیِ کمرش می‌رسند و در زیرِ نور لرزان شمع‌ها می‌درخشند و چشمانِ شرابی‌رنگش بر روی صفحاتِ گزارشی که روی میزش است، قفل شده‌اند. شوالیه‌ای که گزارش می‌دهد، به‌خاطر وقار و زیباییِ او از خجالت سرخ شده است.

«بـ- بله شاهدخت ایریس! ما با تمام توان به تحقیقاتمون در این زمینه ادامه می‌دیم.»

ایریس سرش را تکان می‌دهد و به او اجازه‌ی رفتن می‌دهد.

پس از این‌که می‌رود و در را چفت می‌کند، ایریس با یک مرد جذّاب بور تنها می‌ماند.

«مارکس زنون[2]. از همکاریت متشکّرم.»

«این حادثه در محوّطه‌ی آموزشگاه اتّفاق افتاده، که یعنی من در حفاظت از ایشون کوتاهی کردم. مهم‌تر از اون، برای سلامتی‌شون نگرانم...»

سپس نگاهش را پائین می‌اندازد و لبِ پائینش را با ناراحتی گاز می‌گیرد.

«شما باید به وظایفتون به‌عنوان یک شمشیرزنِ حرفه‌ای عمل می‌کردید. کسی شما رو مقصر نمی‌دونه. الآن وقت این نیست که همدیگه رو مقصر جلوه بدیم. الآن باید روی برگردوندنِ الکسیا در سلامت کامل تمرکز کنیم.»

«حق با شماست...»

«و یک چیز دیگه.» ایریس برای لحظه‌ای تأمل می‌کند و گزارش را نزدیک‌تر به خود می‌گیرد. «حقیقت داره که احتمالاً سید کاگه‌نو مرتکب این جنایت شده؟»

«دوست ندارم باور کنم که یکی از شاگهدهای ما مجرمه، امّا بر اساس موقعیت باید قبول کنم که مشکوکه... هرچند فکر نمی‌کنم اون‌قدر قوی باشه که الکسیا رو در یک نبرد تن‌به‌تن شکست بده.» آقای زنون روی آخرین سخنانش تأمل کرد و با دقّت کلماتش را انتخاب کرد.

ایریس می‌پرسد: «که یعنی یا چیزخورش کرده و یا همدستانی داشته. امّا در حین بازجویی چیزی درز نداده. واقعاً فکر می‌کنید که کار اون بوده؟»

«نمی‌تونم با قطعیت چیزی بگم، ولی دوست دارم باور کنم که کار اون نبوده.»

ایریس سرش را تکان داد و چشمانش را تنگ کرد. «بهترین شوالیه‌هام رو گذاشتم تا تحت‌نظر بگیرنش. منتظر گزارش اون‌ها می‌مونم.»

«امیدوارم که حال الکسیا خوب باشه.» آقای زنون سپس تعظیم کرد و اتاق را ترک گفت.

همین که در را باز کرد، دختر جوانی از لای در به درون اتاق سرک کشید.

«سرورم! لطفاً گوش کنید!»

«کِلِیر! اینجا چیکار می‌کنی؟ ما رو ببخشید، الان می‌برمش!»

آقای زنون دختری که موهای سیاه داشت را گرفت و تلاش کرد تا او را از اتاق بیرون کند.

   

«مارکس زنون، این دختر کیه؟»

مارکس لحظه‌ای مکث کرد. «این دختر...»

«کلیر کاگه‌نو هستم! خواهر بزرگ‌تر سید!»

«کلیر! لطفاً ببخشیدش، کلیر یکی از بهترین دانش‌آموزامونه و در آینده قراره عضو اداره‌ی شوالیه‌ها بشه.»

«که این‌طور... باشه. گوش می‌کنم.»

کلیر فریاد می‌زند:‌ «خیلی ممنون!» سپس نزدیکِ ایریس می‌شود و از برادرش دفاع می‌کند: «امکان نداره برادر من شاهدخت الکسیا رو ربوده باشه! حتماً اشتباهی شده!»

«اداره‌ی شوالیه‌ها در تحقیقاتشون احتیاط زیادی به خرج می‌دن تا هیچ اشتباهی پیش نیاد. هنوز معلوم نیست که برادرت مجرمه یا نه.»

«درسته، ولی اگه هیچکس مجرم اصلی رو پیدا نکنه همه‌چیز می‌افته گردن اون!»

«شوالیه‌های ما با دقّت در حال تحقیقن. بهت اطمینان می‌دم که هیچکس به ناحق محکوم نمی‌شه.»

«ولی!...»

آقای زنون به کلیر اخطار می‌دهد و نمی‌گذارد بیش از این ایریس را تحت فشار بگذارد. «دندون رو جیگر بذار! احساست رو درک می‌کنم، ولی اگه بیشتر از این ادامه بدی، توهین به اداره‌ی شوالیه‌ها محسوب می‌شه!»

کلیر صدای نامفهومی از گلویش خارج می‌کند و به زنون و سپس ایریس نگاه می‌کند. «اگه کسی دست روی داداشم بلند کنه، خودم...!»

«دیگه کافیه!» آقای زنون حرف او را قطع می‌کند و او را از اتاق بیرون می‌اندازد.

صدای کوبیده‌شدنِ در.

ایریس آهی می‌کشد و به درِ بسته نگاه می‌کند.

«هاه. ما دوتا درباره‌ی خانواده‌های گرامیمون احساس مشترکی داریم...» ایریس سپس زمزمه می‌کند: «الکسیا، امیدوارم حالت خوب باشه...»

دو خواهر در گذشته روابط خیلی صمیمی‌ای با یکدیگر داشتند، ام...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب عالیجناب مقتدر در سایه ها را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی