فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 2

به عهده گرفتن نقش یک شخصیت فرعی در آموزشگاه!

من پونزده سالم شد و وارد آموزشگاه شوالیه‌های سیاهِ میدگار[1] در پایتختِ سلطنتی شدم. توی قاره‌ی ما، این آموزشگاه گل سرسبد همه‌ی آموزشگاه‌هاست و کسایی که مستعد شوالیه‌شدن هستن نه فقط از کشور خودمون، بلکه از همه‌جای جهان این‌جا جمع می‌شن. من نمره‌هام رو در سطحِ ایح نگه داشتم تا خودمو قاتی جمعیت کنم و قهرمانایی رو که همیشه رویاشون رو می‌دیدم پیدا کنم.

یکی از اونا، شاهدخت الکسیا میدگاره[2] که از بین همشون ناناس‌ترین سوژه‌ست!

حتّی یه میمونِ اسکل هم می‌تونه بفهمه که شاهدخت الکسیا خیلی قویه.

شنیدم که یه دافِ خیلی معروفِ خوف‌انگیزناک به اسم ایریس میدگار[3] هم بوده که متاسفانه قبلاً فارغ‌التحصیل شده.

بگذریم، می‌خواستم بهتون خبر بدم که من قراره یه اتّفاق ویژه‌ای رو با شاهدخت الکسیا تجربه کنم... امممم، خب توی نون ببر، کباب بیار باختم (درست شنیدید، باختم.) و قرار شد اون تنبیهِ عهد بوقیِ اعتراف‌کردن به یه دختر رو انجام بدم.

که باعث شده من روی پشت‌بوم آموزشگاه بیام و با شاهدخت الکسیا از یه فاصله‌ی دور روبه‌رو شم.

موهای سفیدرنگش روی شونه‌هاش ریختن و چشمای بادومیِ قرمزرنگش خیلی خوشگلن. با اون چهره بی‌نقصش خیلی دست‌نیافتنی به نظر میاد. یه جورایی شبیهِ... آه، خب باشه بابا اعتراف می‌کنم، کُشتی ما رو! فهمیدیم دیگه! خیلی خوشگله! باشه!

نمی‌خوام ناامیدتون کنم، ولی به لطف آلفا و دوستان، از دخترای خوشگل زده شدم دیگه.[4] یه‌کم بدگلی رو هم ترجیح می‌دم، یه جورایی باعث می‌شه منحصربه‌فرد باشید.

بگذریم، من تنها مزاحمی نیستم که سراغ الکسیا رفته. دو ماه از شروع آموزشگاه می‌گذره و همین حالاش هم بیشتر از صدتا منگل تلاش کردن دلشو به دست بیارن.

و همشون یه جوابِ تلخ گرفتن:‌ علاقه‌ای ندارم.

خب، من درک می‌کنم. احتمالاً برای بعد از فارغ‌التحصیلیش براش برنامه‌ی یه ازدواج سیاسی رو چیدن. حتماً داره سعی می‌کنه بفهمونه که وقتی برای این بچّه‌بازیا نداره.

ولی حالا که بهش فکر می‌کنم، بقیه شاگهدای اشرافی که عاشقش می‌شن هم همون برنامه‌ی ازدواجِ سیاسی رو دارن، ولی دلشون می‌خواد وقتی هنوز جوونن عشق و حال کنن.

خب، به‌هرحال مهم نیست. بالاخره اینا تفریحات کسائیه که چیزی از قلمروی سایه‌ها نمی‌دونن.

و این وظیفه‌ی من به‌عنوان یه شخصیت فرعیه که به این مسخره‌‌بازیا ملحق بشم و توسّط خوشگل‌ترین دخترِ آموزشگاه دست رد به سینه‌‌ام بخوره؛ مناسب‌ترین نقش برای من! اگه بتونم از پس این کار بر بیام و نقش یه بازنده‌ی واقعی رو بازی کنم، به کمال مطلوبم می‌رسم و یه قدم دیگه در راستای تبدیل‌شدن به دست‌های پشت پرده برمی‌دارم.

تمام شب رو بیدار موندم تا خودم رو برای این لحظه آماده کنم. باید چی بگم؟ چه‌جوری باید بهش اعتراف کنم...؟ این قراره بهترین اعترافی باشه که یه شخصیتِ فرعی می‌تونه بکنه!

حرفایی که باید می‌گفتم رو انتخاب کردم. ولی یه قدم دیگه هم پیشتر می‌رم و روی لحن گفتار، زیروبم‌بودن صدا و کش‌دادن کلمات هم کار می‌کنم. در نهایت بهترین اعترافِ ممکن رو به‌دست میارم!

امروز و در این لحظه، من توی میدون مبارزه‌ی زندگی وایستادم.

آماده‌ی نبرد...

این برای یه شخصیت فرعی، مبارزه‌ی خیلی بااهمیتیه.

درسته که کارگزاران سایه به روش خودشون می‌جنگن، امّا جنگیدن به‌عنوان یه شخصیت فرعی از زمین تا آسمون با اون فرق داره.

برای همین من می‌خوام هرچی که در توانم هست رو کنم.

عزمم رو جزم می‌کنم و به سمتش می‌رم.

شاهدخت الکسیا... خیلی پرزرق‌وبرق و مقتدر وایستاده، امّا من می‌تونم تو سیم‌ثانیه شمشیرم رو بیرون بکشم و سرش رو از بدنش جدا کنم. تو هم مثل بقیه‌ی ما انسانی.

خوب تماشا کن.

من بهترین اعترافِ دنیا رو نشونت می‌دم!

«ژاهدخت ا-ا-ا...الکسیا.»

دیدید چطوری روی اَلف لکنت گرفتم؟ و اون تپق‌زدنِ ناناسو داشتید؟ یه مقدار تن صدام رو آوردم پائین، هرچند دوباره وسط راه یه‌کم بم‌ترش کردم و یه مقدار هم نوک‌زبونی حرف‌زدن رو چاشنی کار کردم تا باورپذیرتر بشه.

«مـ- من عاشقتم!» نگاهم رو پائین می‌ندازم تا باهاش چشم‌توچشم نشم و زانوهامم می‌لرزونم. «د- دوست‌دختر من می‌شی...؟»

من یه اعترافِ عادی و کلیشه‌ایِ حوصله‌سربر رو انتخاب کردم، امّا با به‌کارگرفتن تُن و گامِ صدام دیگه کولاک کردم! و اون یواش‌شدنِ صدام که آخرش بود... نهایتِ عدم اعتمادبه‌نفسم رو توی اون کار به رُخِش کشیدم!

عالیه...!

این‌همه عالی‌بودن رو حتّی تو خواب هم نمی‌دیدم! از خودم راضیم، خیلی هم راضیم!

«قبوله.»

«هن؟» فکر کنم خیلی تو حال و هوای خودم بودم و توهّم زدم که یه چیزی شنیدم. «شما چیزی گفتی؟»

«گفتم... قبوله.»

«اممم، خیلی هم عالی.»

یه چیزی درست نیست.

«بـ- بیا با هم برگردیم به محوطه‌ی آموزشگاه.»

بعدش شاهدخت الکسیا رو به خوابگاهش رسوندم و با گفتنِ «فردا می‌بینمت.» و زدن یه لبخند، به اتاق خودم رفتم. صورتم رو به بالشم فشار دادم و از ته قلبم فریاد کشیدم.

«من کی شخصیتِ اصلیِ یه کمدیِ عاشقانه شدمممممم!!!»

*****

«خیلی عجیبه، مگه نه؟!»

«شگفت‌انگیزه.»

«کلّاً دیوونه‌کننده‌‌ست!»

فردا، وقتی که داشتم توی کافه‌تریا ناهار می‌خوردم، اتّفاق دیروز رو برای دوتا دوستم تعریف کردم. همه‌مون روی یه موضوع اشتراک نظر داریم: قطعاً یه چیزی درست نیست.

«قصد توهین ندارما، ولی شاهدخت الکسیا کلّاً از طبقه‌ی هفتمِ زیرزمین تا آسمونِ هفتم با تو فرق داره! حتّی اگه به حضرتِ من هم جوابِ مثبت می‌داد، بازم به نظرم می‌اومد که قضیه بوداره.»

کسی که این حرفو زد اِشکله[5]، پسرِ دوّم ارباب ایتال[6]. اشکل لاغر و قدبلنده و با این‌که خیلی به خودش می‌رسه، اصلاً خوش‌تیپ نیست. ولی اگه از دور ببینیدش شاید گول بخورید که خوشگله. امممم، شایدم نه. اصلاً حرفمو پس می‌گیرم!

در هر صورت، شاهدخت الکسیا با اشکل هم به اندازه‌ی طبقه‌ی هفتم زیرزمین تا آسمون هفتم فرق داره. اصلاً به‌خاطر همینه که من اشکل رو به‌عنوان یکی از دوستای «شخصیتِ به‌دردنخور»ام انتخاب کردم.

«اگه سید[7] تونسته مخشو بزنه، پس حتماً منم می‌تونستم. ای خدا! ای کاش من اوّل بهش اعتراف می‌کردم.»

و کسی که این حرفو زد پو[8]ئه؛ پسر دوّم ارباب تاتو[9]. پو، کوتاه‌قد و یه‌کمم عضله‌ایه. دقّت کردید که هر تیم هفت‌سنگ، یه نفرو داره که شبیه سیب‌زمینیه؟ خب پو دقیقاً همون شکلیه.

مهم نیست که از دور بهش نگاه کنید، از نزدیک، یا کلّا از هر فاصله و زاویه‌ای. با این ریختی که پو داره، هیچ شاسکولی فکر نمی‌کنه که خوشگله. احتیاجی به گفتن هم نداره که در حدّ و اندازه‌های شاهدخت الکسیا نیست. به‌هرحال، پو هم یکی از همین شخصیتای فرعیِ پس‌زمینه‌ست دیگه.

آها، راستی! اسم من سیده. وقتایی که من نقش سید کاگه‌نو رو بازی می‌کنم، مثل هر مش غلام‌حسینیم که ممکنه وجود داشته باشه (یعنی خیلی عادیم.)

«اگه بخوام راستشو بگم، یه‌کمی وحشتناکه. یه حسّی بهم میگه انگیزه‌های پنهانی‌ای داره که خیلی منو می‌ترسونن. به‌علاوه، ماها کلّا توی دوتا دنیای متفاوت زندگی می‌کنیم!»

«آره، می‌فهمم چی می‌گی. و برعکس من، تو هیچ بویی از خوش‌تیپی نبردی. شرط می‌بندم یه هفته‌ای می‌زنه زیرش.»

«سه‌ روزه! یه نگاه به دور و برت بنداز.»

نگاهم رو دورِ کافه‌تریا می‌چرخونم و می‌بینم که همه دارن به من نگاه می‌کنن.

«اون‌جا! اون همون...»

«شوخی می‌کنی! اون که خیلی معمولیه...»

«باید یه اشتباهی شده باشه...»

«عه، به نظر من که خیلی گوگولیه...»

«برو بابا!»

و خودتون دیگه تا تهش رو بخونید.

«من شنیدم که شاهدخت رو تهدید کرده... اشکل ایتال بهم گفت.»

«من اون حروم‌زاده رو می‌کشم!»

«و یه کاری کن که به نظر بیاد اتّفاقی موقع تمرین این کارو کردی...»

«اگه همین الان نکشمش باعث شرمساریِ نژاد آدمیزادم اصلاً!»

و چیزایی از این قبیل.

من گوشای تیزی دارم و تقریباً همه‌ی پچ‌پچ‌کردناشونو می‌شنیدم. چند لحظه‌ای به اشکل خیره شدم.

«هممم؟ چیه؟»

«هیچی.»

فکر کنم دوستی‌هایی که بین شخصیت‌های غیرمهم شکل می‌گیره، همین‌قدر بی‌ثبات و زودگذرن.

«امّا حالا جدّا باید چی‌کار کنم؟ خیلی عجیب‌غریب می‌شه اگه الان باهاش به‌هم بزنم، اونم وقتی که تازه بهش اعتراف کردم.»

و این شخصیتِ من رو به مرحله‌ی کسی که یه شاهدخت رو پیچوند می‌بره؛ گرچه این دسته از افراد از همون اوّل هم باهاشون قرار نمی‌ذارن.

اشکل با یه لبخند خبیثانه می‌گه:‌ «بی‌خیال، عشق و حال کن! اگه خوش‌شانس باشی، خاطرات خوبی ازش برات به جا می‌مونه.»

پو اضافه می‌کنه: «راست می‌گه. حتّی اگه همه‌ی این قضیه یه سوتفاهم باشه، هنوزم داری با یه شاهدخت قرار می‌ذاری. الکی خودتو درگیر بدخواها نکن!»

«اینطوری که نمی‌شه.»

حتّی الان که دارم یه‌قل دوقل بازی می‌کنم، شایعات راجع‌به من داره توی آموزشگاه دهن به دهن می‌چرخه که یعنی من دارم از زندگیم به‌عنوان یه شخص عادی درپیت، دور و دورتر می‌شم.

«امّا حالا که شما دوتا دارید با هم قرار می‌ذارید...» پو یه لحظه تامل می‌کنه. «...نباید به کسی بگیم که به‌خاطر این‌که توی نون ببر، کباب بیار باختی بهش اعتراف کردی.»

«آره، اگه کسی از اون قضیه بویی ببره اوضاع قاراشمیش می‌شه. لطفاً به هیچ‌کس چیزی نگید. روت حساب می‌کنم، ‌اشکل.»

«من؟ من که به کسی چیزی نمی‌گم!»

«جدّی بودم.»

درحالی‌که آه می‌کشم، می‌رم سروقت غذام که برای نجیب‌زاده‌های بدبخت بیچاره‌‌ست و فقط 980 زنی پولشه. این جَو حسابی رو اعصابمه. می‌خوام سریع غذامو بخورم و از این خراب‌شده جیم شم.

اممم، خب اوّلش قصدم همین بود، امّا یه گروه خدمتکار یه‌هویی میان یه سینی از غذاهای خفن‌مفنِ اعیونی که شونصد هزار زنی پولشه رو می‌چینن جلوی صندلیِ روبروئیم.

«این جای کسیه؟»

الکسیا وارد می‌شه. ایح، می‌دونستم اینجاست. به‌خاطر همین می‌خواستم غذامو ببلعم!

«نـ- نـ- نه نیست!»

«ا- ا- اصلاً برای شما ژا نگه داشته بودیم! تو رو خدا تعارف نکنید!»

اینا اشکل و پوئن که خودشونو خراب کردن؛ اینا همونائین که راجع‌به این زر می‌زدن که اگه می‌خواستن، با شاهدخت قرار می‌ذاشتن. همون‌طور که از دوستای من انتظار می‌رفت...

شاهدخت درحالی‌که می‌شینه جواب می‌ده:‌ «پس اشکالی نداره اگه من اینجا بشینم.»

«چقدر هوا خوبه.» قشنگ ضایع‌ست که می‌خوام سکوت رو بشکنم.

«همین‌طوره.»

گفت‌وگومون ادامه پیدا می‌کنه و شاهدخت با حرکات زیبا و برازنده‌‌اش، شروع به خوردن غذای گرونش می‌کنه.

«توی این سینی‌های خفن‌مفنِ اعیونی خیلی غذا هست.»

«آره. هیچ‌وقت نمی‌تونم تا آخرش بخورم.»

«چه‌قدر اسراف!»

«من مشکلی با خریدن غذاهای ارزون ندارم، امّا اگه غذاهای گرون نخرم بقیه هم روشون نمی‌شه غذاهای گرون بخرن.»

«آها، فهمیدم. می‌شه پس‌مونده‌ی غذاتو من بخورم؟»

«آره، ولی...»

 

«نمی‌خواد انقدر پیش من شسته‌رُفته باشی! بالاخره من فقط یه نجیب‌زاده‌ی سطح پائینم.»

وقتی دست می‌ندازم و یه تیکّه گوشتو از بشقابش قاپ می‌زنم و می‌چپونمش تو دهنم، الکسیا دست‌پاچه می‌شه و زبونش بند میاد.

وواه، خوش‌مزه‌ست.

«امم...»

«ماهی...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب عالیجناب مقتدر در سایه ها را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی