فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

عالیجناب مقتدر در سایه ها

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 1

آغاز دوره‌ی آموزشی کارگزارِ سایه‌ها

تقریباً سه سال از زمان تاسیسِ باغ سایه می‌گذره. من و آلفا سیزده‌ساله شدیم و خواهرم کِلِیر[1] پونزده‌ساله شد.

سیزده‌ساله‌شدن مسئله‌ی مهمی نیست، امّا پونزده‌ساله‌شدن فرق داره؛ نجیب‌زاده‌ها در پونزده‌سالگی به یه آموزشگاه در پایتختِ سلطنتی می‌رن تا سه سال در اون‌جا آموزش ببینن. چون‌که کلیر نورچشمیِ کلّ خاندانِ کاگه‌نو[2] بود و چشم امید همه به اون بود، ننه‌‌م براش یه آش پشت پای مفصّل پخت و ترتیب یه سور بزرگ رو داد. چقدر کلیشه‌ای آخه!

ولی کلیر دقیقاً روزی که قرار بود به سمت پایتخت حرکت کنه ناپدید شد که یعنی خاندان کاگه‌نو در مضیقه‌ی شدیدی قرار گرفت!

پدرم توضیح می‌ده: «وقتی رسیدم داخل، اتاق این‌شکلی بود.» صداش نرم و آرومه و چهره‌ش هم خیلی زار نیست.

«اثری از درگیری نیست، امّا پنجره به‌زور با یه اهرم از سمت بیرون باز شده. مجرم باید خیلی حرفه‌ای بوده باشه که بدون این‌که من و کلیر متوجّهش بشیم، تونسته باشه این کارو بکنه.»

دستش رو می‌ذاره لبه‌ی پنجره و به عمق آسمون خیره می‌شه. الان فقط یه بطری نوشیدنی کم داره!

ای کاش یه‌کمم مو داشت...

یه صدای سرد پاسخ میده: «خب که چی؟ داری می‌گی چون‌که گروگان‌گیر حرفه‌ایه، ما دیگه هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم؟»

اون صدای مامانم بود.

پدرم درحالی‌که عرق سردی از چونه‌‌اش می‌ریزه، جواب می‌ده: «مـ- منظورم این نبود. فقط داشتم اطّلاعات می‌دادم...»

جفتشون چند ثانیه سکوت می‌کنن.

«خفه شو، کچــــــــــل

«هیع! ببخشید! ببخشید!!!»

از طرف دیگه، انگار من نامرئی‌ام. انتظار زیادی از من ندارن و هیچ مشکلی هم ایجاد نمی‌کنم. در واقع، خودم تلاش می‌کنم این‌طوری باشم تا توی پس‌زمینه باقی بمونم.

چون‌که خواهرم خیلی باحال بود، خیلی ناراحتم که دزدیدنش. ولی نامردا بعد از نیمه‌شب که من توی شهرِ متروکه داشتم تمرین می‌کردم اومدن دزدیدنش، برای همین نتونستم جلوشون رو بگیرم. بعد از این‌که با یه اضطراب ساختگی دعوای مامان و بابام رو نگاه کردم، دزدکی رفتم به اتاقم و توی تختم غلت زدم.

«حالا دیگه می‌تونی خودتو نشون بدی.»

صدایی توأم با صدای فش‌فشِ یه حصارِ جادویی پاسخ میده: «بسیار خب.»

دختری با یه لباسِ ‌اسلایمیِ سیاه از پشت حصار جادویی بیرون میاد.

«عه، تو که بتای خودمونی.»

دختری که اون هم مثل آلفا یه الفه، جواب می‌ده: «بله، منم.»

برعکس موهای آلفا که طلائیه، موهای بتا نقره‌ایه و دورِ چشم‌های گربه‌ای و خالی که درست زیر یکی از چشم‌هاشه می‌ریزه. بتا بعد از من و آلفا، سوّمین عضو باغ سایه‌ست. با این‌که به آلفا گفتم خیلی شلوغش نکنه، ولی همش برمی‌داره مردمو میاره پیشمون؛ انگار یتیم‌خونه زدیم!

«آلفا کجاست؟»

«به دنبال اثری از خانم کلیر می‌گردد.»

«ناموساً؟ چه سریع! حالا خواهرم زنده‌ست؟»

«این‌طور به نظر می‌رسد.»

«می‌تونیم نجاتش بدیم؟»

«ممکن است... امّا به کمک شما نیازمندیم، اربابْ سایه.»

آها، راستی! بهشون گفتم منو «سایه» صدا کنن. به اسمِ باغ سایه هم خیلی میاد، مگه نه؟

«آلفا اینو گفت؟»

«بله. گفت که ما بایستی در کمال احتیاط به محل گروگان‌گیری برویم.»

«آها.»

راستشو بخواید، آلفا خودش به تنهایی هم خیلی قویه. اگه نیروی کمکی خواسته، یعنی با یه گولاخ سر و کار داریم!

زیرلب می‌گم: «این مسئله خونم رو به جوش میاره...» و جادو رو توی دستم جمع می‌کنم. در یک آن، تمامِ جادوی جمع‌شده رو آزاد می‌کنم که باعث می‌شه هوای اطراف ما مرتعش بشه.

هیچ دلیلی برای انجام‌دادن این کار نبود، ولی من دوست دارم خفن‌بازی در بیارم.

به‌علاوه، این‌کار باعث می‌شه بتا تحت‌تاثیر قرار بگیره و زیر لب زمزمه کنه: «باورنکردنیست...»

این اواخر با وجود آلفا، بتا و دلتا، کمبودِ حریف تمرینی ندارم، امّا هرازچندگاهی تنوّع رو هم دوست دارم. و بازی‌کردن نقش یه مغز متفکّر رو هم خیلی دوست دارم و این هم موقعیت عالی‌ای برای انجام این کاره!

زیر لب می‌گم: «خیلی وقته که قدرت واقعیم رو نشون ندادم...»

من عادت دارم که توی این‌جور شرایط یه جوّ اسرارآمیز ایجاد کنم. اخیراً با وجود آلفا و بتا که فضا رو برای این کار مناسب‌تر هم می‌کنن، حسابی جوگیر شدم.

«همان‌طور که انتظار داشتیم، فرد خاطی عضوی از فرقه‌ی ابلیس است؛ احتمالاً یکی از والامقام‌ترین افسران آنها...»

«یه افسر، ها...؟ امّا از جون خواهر من چی می‌خوان؟»

«بایستی شک کرده باشند که ایشان از اعقاب قهرمانانند.»

«مثل این‌که اون حر+وم‌زاده‌ها زدن تو خال...»

بتا همیشه این‌طوری به خیال خودش تمام قطعات پازل رو سر جای درستشون می‌چینه و به یه ایده‌ی فضایی می‌رسه.

بدتر از اون، همیشه یه سری مدرک‌پدرک در میاره و حرفای مرموزآلودناک می‌زنه.

مثلاً «همان‌طور که انتظار داشتم، داستانی که گفتید درست بود...» یا «فرزندان ابلیس هزار سال است که فلان کار را کرده‌اند...» یا «ممکن است این بقعه، نمادِ فرقه‌ی ابلیس باشد...» امّا من که چیزی ازشون نمی‌فهمم، چون بلد نیستم رسم‌الخطّ باستانی رو بخونم. حسّ می‌کنم حتّی آلفا هم نمی‌فهمه بتا چی می‌گه!

فکر کنم که آلفا و بتا یه‌سری کاغذماغذا رو سرهم کردن که پیش خودشون حس کنن ما داریم به کشف حقیقت نزدیک‌تر می‌شیم. احتمالاً همین‌طوریه.

«به این گزارش نگاه کنید. مطابق آخرین بررسی‌های ما، احتمالاً خانم کلیر را به این مخفی‌گاه برده‌اند...»

بتا با گفتنِ این حرف، یه گونی پرونده رو می‌کنه. انگار به زبونِ جیبوتیایی نوشته باشنش! اکثرش با یه الفبای باستانی نوشته شده که بلد نیستم و بقیه‌شم یه‌سری اعداد و نمادهای بی‌معنان. ناموساً چقدر توی ساختن گزارشای تقلّبی حرفه‌ای‌ان! تو این مورد به گرد پاشونم نمی‌رسم.

توضیحاتشو نادیده می‌گیرم و یه چاقوی کوچیک رو به سمت نقشه‌ای که روی دیواره پرتاب می‌کنم. بر اساس غریزه‌ام نشونه‌گیری می‌کنم.

زینگ.

چاقو داخل نقشه فرو میره.

«اون‌جا.»

«آنجا؟ چی...؟»

«خواهرم اون‌جاست.»

«امّا هیچ... صبرکنید، امکان ندارد...!» بتا انگاری که متوجّه چیزی شده باشه، با هول‌وولا گزارش‌هاش‌رو زیر و رو می‌کنه.

اممم، من همین‌طوری شانسکی پرت کردم، امّا بتا بازیگر خیلی خوبیه!

بذار حدس بزنم. الان می‌خوای بگی که مخفی‌گاه دقیقاً رو نوکِ چاقو قرار داره، مگه نه؟

«پس از مرتبط‌کردن بخش‌های مختلف گزارشاتم، به نظر می‌رسد که مخفی‌گاه در همان مکان بنا شده باشد.»

دیدید؟ گفته بودم که!

«تصوّر نمی‌کردم که شما آنی این پرونده‌ها را تفسیر کرده و اطّلاعات مخفی را کشف کنید... شما همیشه مرا شگفت‌زده می‌کنید.»

«بتا، باید بیشتر تمرین کنی.»

«تمام تلاشم را به کار می‌گیرم.»

احسنت! می‌دونم که داره نقش بازی می‌کنه، ولی پشمام! حسابی به دلم می‌شینه! آه، بتا! تو با من چی‌کار کردی آخه!

«به‌سرعت به آلفا گزارش می‌دهم. آیا همین امشب عملیات نجات را انجام می‌دهیم؟»

«آره.»

بتا تعظیم می‌کنه و درحالی‌که چشم‌هاش برق می‌زنن، اتاق رو ترک می‌کنه؛ انگاری با چشم‌هاشم بهم احترام بذاره.

اگه بهش پنج‌تا سیمرغ طلایی هم بدن باز کمه!

*****

مردی در یک تونل تاریک در زیرزمین قدم می‌زند. به نظر می‌رسد که حدود چهل سال سن داشته باشد. مرد، از نگاهی نافذ و بدنی ورزیده برخوردار است و موهای خاکستری‌رنگ خود را به سمت عقب شانه کرده است.

در انتهای تونل می‌ایستد؛ جایی که دو سرباز از دری کوچک نگهبانی می‌دهند.

با لحنی آمرانه می‌پرسد: «دخترِ ارباب کاگه‌نو کجاست؟»

یکی از سربازان درحالی‌که به گریس[3] تعظیم می‌کند، پاسخ می‌دهد: «این‌جاست، قربان.» و سپس خم می‌شود و در را باز می‌کند. «ما این‌جا زندانیش کردیم، ولی خیلی کلّه‌شقّه. لطفاً از اینجا به بعد با احتیاط جلو برید.»

«همف! فکر کردی من کی‌ام؟!»

«بـ- ببخشید، قربان!»

گریس از در عبور می‌کند و وارد سیاه‌چال سنگی‌ای می‌شود که یک دختر با زنجیرهای جادویی به دیوار آن دوخته شده است.

«پس تو کلیر کاگه‌نو هستی.»

در پاسخ به شنیدن نامش، دخترک سرش را بلند می‌کند و به گریس نگاه می‌کند.

دخترک در لباس خواب حریر خود بسیار جذّاب است؛ موهای نرم و براقّش بر پشتش نشسته ‌است.

کلیر مستقیماً به مرد خیره می‌شود: «من قبلاً تو رو در پایتخت دیدم. تو وایکانت[4] گریس هستی، درسته؟»

«اوه، خب من قبلاً عضو گارد شاهنشاهی بودم... احتمالاً من رو توی جشنِ بوشین[5] دیدی.»

کلیر پوزخند زد: «درسته. و توی مسابقات، شاهدخت ایریس حسابتو رسید.»

«همف. اون که حساب نبود. قوانینِ مسابقات دست‌وپای منو بسته بود، ولی توی یه مبارزه‌ی واقعی، هیچ‌وقت بهش نمی‌بازم.»

«حتّی توی مبارزه‌ی واقعی هم می‌بازی، وایکانت گریس... چونکه تو یه بازنده‌ی به‌دردنخوری!»

گریس ابروهایش را درهم کشید. «ساکت شو! یه دختربچّه هیچ‌وقت نمی‌تونه درک کنه که چقدر رسیدن به فینال مسابقات سخته.»

«من سال بعد به فینال می‌رسم.»

«متاسفم که ناامیدت می‌کنم، ولی تا سال بعد زنده نیستی.»

کلیر به سمت گریس جهید و درحالی‌که به اندازه‌ی تار مویی از گلوی او فاصله داشت، هوا را گاز گرفت و دندان‌هایش را بر هم سایید. صدای جرینگ‌جرینگ بلندی از زنجیرهایی که او را نگه داشته بودند در فضا پخش شد.

ووش.

اگر گریس به‌سرعت سرش را عقب نمی‌برد، کلیر شاه‌رگش را می‌درید.

«کدوم یکیمون تا سال بعد زنده نیست؟ می‌خوای امتحانش کنیم؟»

«تو هیچی رو امتحان نمی‌کنی، کلیر کاگه‌نو.»

وقتی گریس به آرواره‌ی کلیر مشت زد و او را نقش زمین کرد، کلیر با صدای بلندی قهقهه زد، امّا نگاه خیره‌اش را برای یک ثانیه هم از روی گریس برنداشت و تمام مدّت به او زل زده بود.

مشت بعدی‌اش به هدف نخورد.

«همف! حالا نوبت جاخالی‌دادنته؟»

کلیر شجاعانه لبخند زد: «عه؟ فکر کردم می‌خوای اون پشه‌هه رو بکشی!»

«همف. انگار قصد نداری بذاری نیروی جادویی قدرتمندت تو رو در بر بگیره.»

«من یاد گرفتم این‌که چطور از جادو استفاده کنی مهمّه، نه این‌که چقدر از جادو استفاده کنی.»

«بابات بهت خوب آموزش داده.»

«اون کچل به من هیچی یاد نداده؛ داداشم یاد داده.»

«داداشت؟...»

«از اون بچّه‌پرروهاست. هر دفعه که مبارزه می‌کنیم می‌برمش، امّا من کسی‌‌ام که از تکنیک‌های اون چیزی یاد می‌گیرم، نه برعکس. برای همین هم هست که زندگی رو براش سخت می‌کنم!» لبخندی از سر بازیگوشی بر روی لب‌های کلیر نشست.

«با برادرت احساس هم‌دردی می‌کنم. گمون کنم من قهرمانی‌ام که اونو از شر خواهر بدجنسش خلاص می‌کنه. حرف‌های بی‌خودی کافیه...» گریس لحظه‌ای تامل کرد و با دقّت به کلیر نگاه کرد.

«کلیر کاگه‌نو، آیا وضعیت فیزیکیت... اخیراً افت کرده؟ آیا استفاده و تحمّل جادو برات سخت‌تر شده؟ وقتی از جادو استفاده می‌کنی احساس درد داری؟ آیا بخش‌هایی از بدنت کبود شده و شروع کرده به گندیدن؟... هیچ‌کدوم از این علائم رو نداری؟»

گوشه‌ی لب‌های برّاق و خوش‌نمای کلیر به سمت بالا خم شدند و یک لبخند را تشکیل دادند: «منو دزدیدی که ادای دکترا رو در بیاری؟»

«من خودم هم قبلاً یه دختر داشتم، برای همین نمی‌خوام بیشتر از این کتکت بزنم. صادقانه جواب‌دادنت برای هردومون سودمنده.»

«الان تهدیدم کردی؟ من وقتی تهدید می‌شم پرخاشگر می‌شم، دست خودم نیست!»

«منظورت اینه که حقیقت رو بهم نمی‌گی؟»

«خودت چی فکر می‌کنی؟»

گریس و کلیر برای مدّتی به هم زل زدند.

کلیر سکوت را شکست: «باشه. از اونجا که چیز مهمّی نپرسیدی، به اون سوالای مزخرفت جواب میدم. چی‌چی بود؟ وضعیت فیزیکیم و جادوم؟ الان دیگه همه‌چیز ردیفه. اگه با زنجیر به دیوار بسته نشده بودم حالم بهتر هم می‌شد.»

«منظورت از "الان دیگه" چیه؟»

«خب، اوّلین بار یک سال پیش بود که عوارض ظاهر شدن.»

«چی؟ داری می‌گی که خودبه‌خود خوب شد؟»

گریس هیچ‌وقت نشنیده بود که این خودبه‌خود خوب بشود.

«آره، من کاریش نداشتم... آها، راستی! چی می‌گن بهش؟ "نرمش"؟ نمی‌دونم یعنی چی، ولی داداش کوچولوم ازم خواست که باهاش نرمش کنم، و بعد از نرمش‌کردن حالم خیلی بهتر شد.»

«نرمش؟ تا حالا اسمش به گوشم نخورده... امّا اگه علائم رو داشتی، یعنی در مورد سازگاربودنت حق با من بوده.»

«سازگار؟... یعنی چی؟»

«نمی‌خواد نگران این چیزا باشی. به‌هرحال به‌زودی قراره به فنا بری. اوه، و حواسمم هست که یه سری هم به داداش کوچولوت بزنم...»

پیش از آن‌که گریس بتواند جمله‌اش را به پایان برساند، ضربه‌ی محکمی به بینی‌اش خورد.

درحالی‌که به سمت در تلوتلو می‌خورد، فریاد زد: «چـ...؟» و به کلیر اخم کرد. بینی خون‌آلودش را نگه داشت و گفت: «کلیر کاگه‌نو‌ی بی‌وجدان...!»

هر چهار دست‌وپای کلیر بایستی در بند می‌بودند، ولی او به طریقی موفق شده بود دست راستش را که خون از مچ آن می‌چِکید آزاد کند.

«با این کارت باعث شدی گوشت بدنت کنده بشه و انگشتت در بره...؟!»

این زنجیرها، زنجیرهای معمولی نبودند. آن‌ها با جادو مهر و موم شده بودند. به بیان دیگر، کلیر تمام قدرت فیزیکی‌اش را استفاده کرده بود تا گوشتِ دستش را ببُرد، استخوان‌هایش را بشکند و از زنجیرها رها شود تا بتواند به گریس مشت بزند. این حقیقت تا عمقِ روح و روان گریس را می‌لرزاند.

«اگه دستت به داداشم بخوره هرگز نمی‌بخشمت! تو رو، خانواده‌ات رو، کسایی که دوستشون داری و دوستات رو، همه رو می‌کشم!... اوخ...!!!»

گریس با تمام توانش به شکم کلیر ضربه زد. امکان نداشت که کلیر بتواند از خودش در برابر جادوهای گریس دفاع کند، مخصوصاً حالا که به بند کشیده شده بود.

درحالی‌که کلیر از درد مچاله می‌شد، گریس با خشم گفت: «هر+ز+ه‌ی عوضی...!»

روی زمین، چاله‌ای پر از خونِ تیره‌ی کلیر که از دست راستش می‌چکید، تشکیل شده بود.

گریس زمزمه کرد: «خب، مجبورم کردی از این استفاده کنم...» و جلوی چاله‌ی پر از خون زانو زد و دستش را دراز کرد، ولی پیش از آنکه خون را لمس کند، سربازی نفس‌نفس‌زنان درِ سیاه‌چال را باز کرد. «جناب وایکانت گریس، توی دردسر افتادیم! متجاوزین!»

«متجاوزین؟! کی‌ان؟»

«نمی‌دونیم! تعدادشون کمه، ولی بدون شما نمی‌تونیم جلوشون رو بگیریم!»

«خودم بهش رسیدگی می‌کنم. بقیه‌تون همین‌جا نگهبانی بدید!»

گریس صدایی از سر ناراحتی و غضب از ته گلویش در‌‌آورد، سپس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و از سیاه‌چال بیرون رفت.

*****

زمانی که گریس به میدان مبارزه رسید، آنجا را غرق در خون یافت.

سربازانی که از مقر اصلی محافظت می‌کنند به هیچ عنوان ضعیف نیستند؛ بعضی از آنها حتّی در سطح محافظین سلطنتی‌اند.

«چرا؟ این غیرممکنه...!»

زیر پرتوی نوری که از بیرون روی آنها می‌تابید، جنازه‌های بی‌شماری در تالارِ زیرزمینیِ مقر پخش‌وپلا شده بودند.

هرکدام یک زخم بر پیکر دارند؛ زخمی که توسّط فردی با قدرتی بی‌نهایت مخر...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب عالیجناب مقتدر در سایه ها را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی