کوتاهنویسه
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همه چیز عادیست و بچهها سر کلاس حاضر میشوند. همهچیز عادیست، جز نگاه ترسیده و لرزان یکی از بچهها. تلاش میکنند تا سر صحبت را با او باز کرده و مقداری به او روحیه بدهند، چرا که این همیشه وظیفهی او در جمعشان بود. پسری شاد، پرانرژی و پر از شوخیهای خندهدار.
اما این فردی که کنارشان نشسته هیچ کدام از این ویژگیها را ندارد، همچون عروسکی شده در کالبد یک انسان، عروسکی که نه توان حرف زدن دارد، نه دلیلی برای خوشحالی و سرزندگی. در نگاهش هیچ چیز نیست، نه نوری و نه انعکاسی از زندگی و حیاتی که در اطرافش جریان دارد. انگار پسر چیزی میدانست، چیزی بهشدت قدرتمند که امیدش برای ادامه دادن را از بین برده بود.
زمان گذتش و کلاس رفتهرفته در هیاهوی بیخیال بچهها گم شده. حالا همه از سر موضوع قبلی گذشته بودند که ناگهان صدایی سرد و محکم همه را ساکت کرد: [آزمون انتخابی از این لحظه آغاز میشود.]
آزمون؟ چه چیز همیشگیتر از این در یک مدرسه.
انتخاب؟ چه چیز آزاردهندهتر از این در یک مدرسه.
ولی دلیل سکوت بچهها نه از سر آمادگی برای انجام آزمون، بلکه از سر حس کردن حضور موجودی برتر و قدرتمند بود. موجودی که حتی قبل از تکان دادن یک انگشت میتوانست روحت را بیرون کشیده، جسمت را خاکستر کرده و از تمام لیستهای دنیا نامت را پاک کند.
بعد از چند لحظه یک هالهی آبی رنگ دور اولین شاگرد در ردیف اول ایجاد شد و صدایی دوباره به گوش رسید: [بررسی پتانسیل... شما واجد شرایطید.] و ناگهان پسر در نوری روشن غیب شد. اما مشخصاً این تازه شروع ماجرا بود چرا که هاله آبی، دقیقا روی نفرات بعدی متمرکز شد و صدا قصد داشت تا چیزی تحت عنوان [پتانسیل] را در دانشآموزان حاضر در کلاس اندازهگیری کند.
پس از چند ثانیه، بالاخره نوبت به پسر عجیب رسید. هاله آبی با حسی آرام و ایمنیدهنده دور بدنش را گرفت و بچههای باقی مانده در کلاس منتظر بودند تا نظر صدا را درباره او بدانند تا بلکه چیزی که درباره دوستانشان نمیدانستند را از او یاد بگیرند. این صدای موجودی برتر بود، موجودی که میتوانست در یک نگاه پتانسیل یک فرد را اندازهگیری کرده و آنها را بهجای دیگری منتقل کند. این صدای موجودی بود که مطمئناً میتوانست اعماق نامشخص افراد را کشف کرده و آنها را وارد مسیر تازهای کند.
اما اگر این فرضیه درست بود، چرا هیچ چیزی دربارهی دوستشان نمیگفت؟ چرا این موجود بهظاهر قدرتمند هم در مقابل این پسر ساکت مانده و هیچ حرفی نمیزد؟ چرا-
[...خطا در اندازهگیری، سوژه برای جلوگیری از مشکلات پیشبینی نشده حذف خواهد شد.]
بعد از این حرف، هالهآبی درست مقابل چشم همه تبدیل به آتش جهنمی شد که پسر را زندهزنده در خودش سوزاند و او را از مقابل چشم همه حذف کرد.
.
.
.
«هاااااااع!» پسری ایستاده در سالن مدرسه، با مردمکهایی گشاد و گوشهایی که پیوسته زنگمیکشیدند ایستاده و نفسنفس میزد.
«س-ساعت...؟» نگاهش را با نگرانی و اضطراب چرخاند تا زمان را از روی دست دانشآموزانی که از کنارش عبور میکردند بخواند.
«سه دقیقه... ب-باید از اینجا بر-» اما قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، یکی با دست به کمرش کوبید و گفت: «ویک! چرا دم در کلاس ایستادی؟»
به چهره مرد نگاهی انداخت و معلم کلاسشان بود. زمان زیادی تا تشکیل کلاس باقی نمانده و او نیز مثل دانشآموزان در حال وارد شدن به کلاس بود.
«ن-نه! م-م-من باید برم...» نمیتوانست جملهاش را کاملا کند. انگار چیزی دنبالش کرده بود و میخواست هر چه زودتر از آن کلاس لعنتی محو شود.
«هی، حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟» معلم دستش را گرفت و به زور وارد کلاسش کرد تا بتوانند از سر راه کنار رفته و مستقیم باهم صحبت کنند.«باهام حرف بزن، بگو چی شده؟»
زمان داشت تلف میشد و او میدانست که باید فوراً از آن کلاس خارج شود ولی گیر افتاده بود. مثل یک ماهی قرمز بود که میدانست باید از محفظهی کوچک فرار کند ولی نمیدانست چگونه پس به زور متکی میشد و حتی اگر به قیمت جانش باشد، از بالای تُنگ بیرون میپرید، بدون اطلاع از چیزی که در پیش رویش قرار دارد.
در ناخودآگاه در ذهن ویک عقربهها به حرکت افتاده و سریعتر از همیشه حرکت میکردند. حس میکرد که ساعت بزرگی را کنار گوشش قرار دادهاند و داشت عقلش را میان صدای تیک~ تیک~ عقربههای ساعت که فرا رسیدن یک حادثه را خبر میدادند از دست میداد، پس با هر چه در توان داشت دستش را مشت کرد و بر شیشه عینک معلم کوبید تا دستش را آزاد کند.
«آاااخ!» شیشه عینک مرد بر چشمش شکست و فریاد بلندی سر داد. اما ویک قبل از اینکه ببیند که چه بر سر معلمش آورده، از فرصت ایجاد شده استفاده کرد و به سمت درب کلاس دوید ولی درست قبل از اینکه پای راستش را بیرون بگذارد، صدایی سرد و محکم همهچیز را ساکت کرد: [آزمون انتخابی از این لحظه آغاز میشود.]
به مانند سری قبل، همه خشکشان زده و کسی حتی توان پلک زدن را هم نداشت. حتی معلم نیز با اینکه ...
کتابهای تصادفی

