فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کوتاه‌نویسه‌

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

غم آشوب زمانه دل من را خورده

دَم دیروز و پریروز، نفسم آزرده

همه زخمی که زدم من به تو ای جان دلم

قبل از آن که برسد، قلب مرا آزرده

من فدای همه ی روح و تن خسته ی تو

تو ببخشم که دلم از زدنم جا مانده

هوای نفس کشیدنت همه هستی من

حتی وقتی که تو خوابی دل من را برده

دیگه تو غصه نخور، زخمی بشی من هر بار

با تو بازی می کنم ، طبیبتم تو بیمار

تا وقتی زنده باشی از دور محافظت منم

مطمئن باش که یه روزی، آزادی تو می خرم

اگه تو زندانیی، بدون زندان بانت میشم

اگه تو برده ای، مالک همیشگیت منم

اما باز غصه نخور، هیچوقت بهت زور نمی گم!

تو نخوای حتی بهت دلبرو مجنون نمی گم!

بدون من فقط میخوام آرامش زندیگیتو

حتی اگه پاش بخواد زندگیمو، اونم می دم.

روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با دست های ظریفش زخم های آتان را پاک می کرد. هیچ مردی در گذشته وارد این اتاق نشده بود . برای توصیفش کلمه ی رنگین کمان هم کم لطفی به حساب می آمد. اتاقی با رنگ های شاد و گوناگون که حال و هوای فرد را دگرگون می ساخت. اما او این گونه نبود، هر زخمی که پانسمان می شد انگار جای یک رد عمیق مثل خودش را در قلب دخترک بر جای می گذاشت ، باید بین زندگی و شکنجه کردنش یکی را انتخاب می کرد، حتی اگر می خواست چاره ی دیگری نداشت، شاید ذهنش این بهانه را می پذیرفت، اما هر چه می گفت قلبش به آن راضی نمی شد. در همین حین با صدای غمگین و اما دلنشین زیر لب آواز می خواند، لالایی ای زیبا برای مردی که روی تخت خوابیده بود و شاید مرهمی بود برای زخم های قلب خودش، او نمی دانست. تنها چیزی که در ذهنش اهمیت داشت فقط و فقط وضعیت سلامتی این مرد بود.

بالاخره کار پانسمان زخم ها تمام شد، بانداژ ها در کنار هم شکل یک درخت کج را تشکیل می دادند. باد و طوفان به درخت بانداژ شده هم رحم نمی کرد . لبخند کوچکی روی صورتش نشست، با کنجکاوی نگاهی به وضعیت آتان انداخت. همان قیافه ای که همیشه در ذهنش می پرستید، فقط کمی شکسته تر شده بود، اخمی کرد و نگاهش روی سر آتان متوقف شد ، موهای خونین و به هم ریخته اش بت همیشگی او را نامرتب و نچسب جلوه می داد، آستینش را بالا کشید سپس مانند دختر بچه ای به سمت آتان زبان درازی کرد و با لحن حسود و بازیگوشش گفت:

«برای همینه که این همه وقت تنها موندی، من نباشم کسی نیست حتی موهات رو مرتب کنه!»

ساعتی بعد آهی از سر آسودگی کشید و همانطور که قولنج انگشتانش را می شکست با رضایت از اثر هنری اش تعریف می کرد. بلند شد و به سمت گوشه ی اتاق حرکت کرد، چندان بزرگ نبود اما نمی شد آن را کوچک هم در نظر گرفت، کمدی تیره از چوب آبنوس، در انتهای آن دیده می شد، تزیینات مختلف و خلاقانه این کمد را از بخش های دیگر اتاق متمایز نشان می داد، ربان های آبی رنگ دور تا دور آن آویزان بودند و رز های خشک تیره هر کدام یک...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب کوتاه‌نویسه‌ را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی