کوتاهنویسه
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«هوا سرده! نمیتونم بدنم رو حس کنم. بچه ها شما چطور؟ صدام در نمیاد! لطفا بهم کمک کنین. بچه ها میشنوین چی میگم؟
آهای با شمام! چرا هیچ کس جوابم رو نمیده.
لال شدین؟؟
الوووو. دلبند . جاوید. با شمام، چرا جوابم رو نمیدین.»
دست و پایش شکسته بود، از سر تا سر بدنش خون می رفت، نمی توانست حتی ذره ای تکان بخورد. فقط لب هایش را بدون داشتن نتیجه باز و بسته می کرد. برف سفید اطرافش اکنون با سرخی درخشانی تزیین شده بود.
«چرا، فقط چرا من و رها کردین؟ مگه من چه بدی ای در حقتون کردم! جاوید اگه دلبند رو میخواستی چرا حتی بهم معرفیش کردی؟»
هیچ صدایی شنیده نمی شد ، خون روی پلک هایش خشک شده بود و مانع باز شدن چشم هایش می شد، او ناامیدانه به سمت مرگ پیش می رفت.
این پایانش بود ؟ فقط چرا! به چه گناهی؟؟
«لعنت به دوستی! لعنت به عشق دروغین! و لعنت به زندگی!»
لب هایش به سختی جمع شد و حالت لبخندی را شکل داد، خون همچنان روی آن جاری بود و گاهی راه خود را به گلوی او پیدا می کرد.
مرد در جواب حتی توانایی سرفه کردن نداشت، فقط و فقط در تاریکی پلک های بسته اش محو شده بود. هیچ چیز پیش رویش نبود، هیچ چیز به جز تاریکی.
قطرات اشک کنار پلک های بسته اش حلقه می زد و با خون روی صورتش ترکیب می شد، زندگی حقایق جالبی را برای او نشان داده بود. یک روز لبخند محبت برای دوست ، یک روز شادی تعلق برای عشق و روزی رسید که برای هر دوی آن ها خون گریه کرد.
زندگی جالب بود، آن قدر جالب که خبیث ترین نویسنده هم عرضه و جرات تقلید از او را نداشت. زندگی بزرگترین نویسنده درامی بود که تاریخ تا به حال به خود می دید.
فقط چرا درام؟ مگر شاد بودن چه عیبی داشت؟ مگر شاد نوشتن چیزی از این به اصطلاح نویسنده کم می کرد؟ هیجان میخواست؟...
کتابهای تصادفی

