ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 188
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و هشتاد و هشتم: اگه گرگ فقط هنوز چشم و پای چپش رو از دست نداده بود.(1)
مردمک چشم آقای گرگ خاکستری کوچک، کمی لرزید و به طور انعکاسی دست شل روان چیویو که، دست هاشو نگه داشته بود رو تکان داد.
یوان تو اون قسمت از بدنش، جایی که روان لمس کرده بود، احساس گزگز داشت. دردش، خیلی غیر قابل تحمل تر از زمانی بود که یه سنگ بهش اصابت کرده بود.
دو تا ابرو مشکی یوان جو تو هم فرو رفتند و به کناری پرید. دوتا چشم هاش بنا به دلایلی مشتاقانه روی روان چیویو قفل شده بودند و عنبیه های خاکستری متمایل به آبیش می درخشیدند.
این اولین دفعه ای بود که روان چیویو توسط یوان جو با رفتار قاطعی، نادیده گرفته شده بود. روان یکم گیج شده بود.
اون دست کوتاه، کوچک و نحیفش رو بالا آورد و به سمت آقای گرگ خاکستری کوچک دراز کرد تا تلاش کنه که گرگ کوچولو رو برگردونه.
آقای گرگ خاکستری کوچک روان رو دید، اما وانمود کرد که اون رو ندیده. لب هاش جمع شد، اون یه کلمه هم نگفت اما در خفا با چهره رنگ پریده اش به روان نگاه کرد.
روان چیویو:«....» این گرگ همیشه انقدر شخصیت ناسازگاری داشت؟!
روان چیویو تقریبا میخواست گریه کنه. قبل از اینکه حتی روان بتونه با پاهای کوتاه، خپل و پهنش به سراغ آقای گرگ خاکستری بره، خوک های شیطانی دور جدیدی از حمله رو آغاز کردند و تلاش کردن تا یوان جو رو دوباره از اونجا دور کنند.
«شما بچه ها دیگه از حدتون گذشتین. رد گاز روی بدن فیل پرنده، اصلا برای افراد قبیله گرگ ها نیست.» روان چیویو خیلی خشمگین بود. اون دستش رو دراز کرد و بالای سر شیاطین خوک رو مسدود کرد.
چشمهای یوان جو تاریک شد. اون با نگاه کردن به فرد غریبه از قبیله انسان ها ،که ماسک عجیبی به صورت داشت و از ناکجا ظاهر شده بود، احساس عجیب و غریبی از قلبش به بقیه جاهای بدنش پخش شد. یوان با اون احساس آشنا نبود و ترسیده، پنجه های گرگیش به همراه صدایی ناپیوسته ظاهر شد، یوان جو خفاشی رو که توی دستش نگه داشته بود رو ناخواسته له کرد.
در کمال تعجب آقای گرگ خاکستری کوچک و روان چیویو، خوک های شیطانی به طور کامل روان رو نادیده گرفتند.
بنظر میرسید که اون ها اصلا نمیتوانن وجود اون رو احساس کنن و نمیتونستن اون رو لمس کنن.
سنگ ها از میان موهای روان گذشتند، از بدن کوچک و هوشیاری اون هم رد شدند و به آقای گرگ خاکستری کوچک برخورد کردند.
روان قبل از اینکه برگرده و به طور انعکاسی به یوان جو نگاه کنه، یکم به عقب برگشت.
با اینحال، قبل از اینکه کامل بتونه بچرخه، درد تیزی به همراه سرگیجه شدیدی از بدن هوشیارش اومد، اون درد باعث شد روان روی زمین بیافته، روان چیویو تحلیل رفته بود.
روان حتی با صورتش روی زمین افتاد. سقوط خوبی نبود.
خوشبختانه، اون ماسکی روی صورتش داشت که نمیتونست اون رو برداره. ماسک کمی به عنوان محافظت کننده از صورتش، براش تأثیر داشت.
روان چیویو به تنهایی میخواست از روی زمین بلند شه، اما خوک های شیطانی خیلی بهش نزدیک بودند. تو اون مدت کوتاهی که طول کشید تا بتونه غلت بزنه، چند تا از خوک های شیطانی انقدر بهش نزدیک شده بودند که میتونستن پا روش بزارن و اونو لگد کنند.
آیا قرار بود توسط اونها زیر پا له بشه؟
روان چیویو احساس رقت انگیز بودن کرد. اون دست هاشو بالا برد و فکر کرد حداقل باید از سرش محافظت کنه.
آقای گرگ خاکستری کوچک نگاهش رو از گروه خوکهای خشمگین به سمت انسانی که ماسک عجیبی پوشیده بود و از ناکجا ظاهر شده بود و در آستانه مرگ بود، انداخت. گرگ دندون های کوچک تیزش رو لیسید.
آقای گرگ خاکستری کوچک به خودش گفت:«خودت رو درگیر این ماجرا نکن.» با این وجود، وقتی که زمانش رسید، اون از قبل خفاشی رو که در دست داشت رو دور انداخته بود و در حالیکه روان رو از یقهاش گرفته بود، چند قدم به عقب برداشت.
زمانی که اون متوجه شد چه کاری انجام داده، ذرهای پشیمانی از چشم های آقای گرگ خاکستری گذشت، اما بالاخره یقه روان رو ول کرد و اون رو روی زمین گذاشت.
روان چیویو چند بار با پاهاش توی هوا ضربه زد و پاهاش به سلامت روی زمین نشست.
«لعنت. چطور قبل از از این من متوجه نشده بودم که این گرگ فقط لال نیست، بلکه دیوونه هم هست.» یه خوک شیطانی نر با تحقیر به یوان جو نگاه کرد. «هیچ چیزی روی زمین نیست. چرا به برف چنگ میزنی؟! نکنه این یه کار قبیله گرگی هست؟»
روان چیویو:«.....» بله، اون شیاطین نه میتونستند اون رو ببیند و نه میتونستند لمسش کنن.
پس چرا آقای گرگ خاکستری کوچک میتونست لمسش کنه؟! آیا به خاطر این بود که اون ها توی دنیای خاطره بودند؟!
روان نمیتونست از اون کاملا سر دربیاره. همه چیزی که اون میدونست این بود که اذیت و آزار کلامی و توهین ها اون رو هم بسیار اذیت کرده.
روان چیویو خم شد، دستش رو به سمت برف برد و متوجه شد اون میتونه چیز هایی رو لمس کنه. بنابراین، اون تعداد زیادی سنگ جمع کرد و تو دستاش نگه داشت.
کتابهای تصادفی

