فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 79

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر هفتاد و نهم: این کاردستی، گرگ خاکستری تیانلو بود.(1)

روان چیویو یکم سورپرایز شده بود، اون مطمئن نبود چطور باید به سوال پدربزرگ مو جواب بده. اون برای پاسخ دادن تردید کرد و به قیافه بوهه کوچولو که از هیچ‌چیز خبری نداشت، نگاه کرد. اون گفت: «پدربزرگ مو، بوهه، من یو کوچولو رو به خونم دعوت کردم تا بازی کنیم، اما توی خونم انرژی شیطانی وجود داره. یو کوچولو بدنه ضعیفی داره، به همین‌خاطر توسط اون انرژی مجروح شد.»

روان چیویو به حرف زدن ادامه داد: «اما من آب گنج شوهرم رو بهش دادم و الان بهتر شده و مشکل جدی‌ای نداره.»

موبوهه پلک زد. اون‌که خیلی‌ تعجب کرده بود، پرسید: «انرژی شیطانی چیه؟»

روان چیویو برای لحظه‌ای سکوت کرد.

پدربزرگ مو لبخند کوتاهی زد و به آرومی گفت: «بوهه کوچولو، پدربزرگ می‌دونه انرژی شیطانی چیه.»

پدربزرگ مو چشم‌هاشو ریز کرد و ادامه داد: «انرژی شیطانی خوب و بد وجود داره. انرژی شیطانی بد به انسان‌ها آسیب می‌رسونه.»

روان چیویو توضیح پدربزگ رو عجیب دونست. براساس دانشش ازاین دنیا چیزی به اسم انرژی شیطانی خوب وجود نداشت. تمام انرژی‌های شیطانی به شدت به انسان‌ها و خود شیاطین آسیب می‌زد.

همین‌طور که روان چیویو درمورد این موضوع گیج شده بود، بوهه کوچولو سوالی رو که روان قصد داشت بپرسه رو پرسید: «پدربزرگ، انرژی شیطانی خوب چیه؟»

«انرژی شیطانی خوب؟! آه...» پدربزرگ اخم کرد. نگاهش یکجورایی خالی بنظر می‌رسید. اون برای مدت طولانی‌ای بهش فکر کرد و در آخر گفت: «بااینکه انرژی شیطانی خوب باعث درد و ناراحتی زیاد می‌شه، اما دردرون احساس بسیار شیرینی می‌کنی.»

موبوهه سرش رو خاروند و پرسید: «اگه باعث یک‌عالمه درد می‌شه پس این انرژی شیطانی نیستش؟!»

بوهه کوچولو هیچ‌چیزی رو نفهمیده بود و روان چیویو هم وضعیت مشابه‌ای داشت.

بوهه کوچولو می‌خواست سوال‌های بیشتری رو بپرسه اما به نظر می‌رسید پدربزرگ مو دوباره تو حالت فراموشکاریش فرو رفته. پدربزرگ با بی‌حوصلگی به ورودی غار نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت.

موبوهه مثل یک آدم پیر آهی کشید. بنظر می‌رسید اون عادت کرده پدربزرگ گاه به گاه هوش و حواسش رو از دست بده. اون با عذرخواهی به روان چیویو نگاه کرد و گفت: « پدربزرگ همیشه اینطوریه. خواهربزرگتر چیویو، یک‌لحظه صبر کن. الان یه چیزی میارم بخوری.»

روان چیویو باخودش فکر کرد خوردن غذای اونا کار شرم‌آوری هست. اون خم شد و از بوهه کوچولو بخاطر پیشنهادش تشکر کرد و همچنین گفت: «زمانی که برادردومت بیدار شد، بهش بگو خونه بمونه. دو روز دیگه میام ملاقاتش.»

«باشه.» موهه خیلی خوشحال بود، اون گفت: «خواهربزرگتر، تو باید باز برگردی پیش ما و باهم بازی کنیم. هیچ کس تو قبیله دوست نداره با ما بازی کنه.» موبوهه بعد گفتن این حرف ها ساکت شد و قیافش خیلی تنها بنظر می‌رسید.

قلب روان چیویو نرم شد. اون سر بوهه کوچولو رو نوازش کرد و گفت: «تا موقعی که از من نترسی، من قطعا برمی‌گردم.»

«ما نمی‌ترسیم.» موبوهه سرش رو تکون داد. «تو و شوهرخواهر، هردو ادم‌های خوبی هستین.»

روان چیویو:«.....»

روان چیویو وقتی که شنید این بچه می‌گه "برادر شوهر"، تقریبا نتونست جلوی تغییر قیافه‌اش رو بگیره. روان همش فکر می‌کرد اگرچه بوهه کوچولو جوونه، اما به این معنی نبودش که چیزی رو نمی‌دونه. کلماتی که اون گفت خیلی شیرین بودن.

با فکر کردن به آقای گرگ خاکستری که خونه تنها بود. روان چیویو پرسید: «چی گفتی؟!...شوهر من آدم خوبیه؟!»

بوهه جواب داد: «چون توی زمستون گذشته اون مطمئن می‌شد که ما غذا و هیزم کافی داریم. با اینکه شوهرخواهر یک گرگ خاکستری ترسناکه و گه‌گاهی وحشیانه رفتار می‌کنه، تا زمانی که زیاد بهش نزدیک نشی هیچ مشکلی پیش نمیاد. اون بچه هارو نمی‌خوره. وقتی اون این اطراف بود، گرگ‌های شیطانی دیگه جرأت نمی‌کردن اذیتمون کنن. ماهم کم پیش میومد که گرسنه بمونیم.»

همون‌طور که روان چیویو توی برف به سمت خونش می‌رفت، حرف‌های بوهه کوچولو توی گوشاش اکو می‌شدن. با فکر کردن درمورد توضیحات بوهه کوچولو در مورد آقای گرگ خاکستری، لب‌هاشو به حالت تعجب درآورد.

'وحشی، بچه‌هارو نمی‌خوره...'

'این دیگه چه تعریفی بود؟!'

اون با چشم‌های خودش دیده بود که آقای گرگ خاکستری، به اندازه شایعاتی که می‌گفتند بی‌رحم و وحشی نیست. ممکن بود که شهرتش به این‌خاطر بد باشه؛ چون‌که دوست داشت اون شیطان‌های گندیده رو کتک بزنه؟!

هوا به طرز فزاینده‌ای تاریک‌تر می‌شد و دونه‌های برف بزرگ‌تر می‌شدن. دونه‌های برف پشت سرهم روی روان چیویو می‌افتادن. روان همین‌طورکه به آرومی بین برف راه می‌رفت، برف‌های روی بدنش آب می‌شدند و لباس و کفشش رو خیس می‌کردن.

بااینکه روان خسته بود، اما امروز خیلی چیزها به دست آورده بود.

اون محل گیاهان دارویی رو پیدا کرده بود، با موفقیت یک خرگوش معاوضه کرده بود و حدس زده بود احتمالا رابطه‌ای بین نفرین و انرژی شیطانی آقای گرگ خاکستری وجود داره. همچنین اون دوستای جدیدی پیدا کرده بود، بااینکه اون‌ها بچه و یک پدربزرگ پیر بودن.

همون‌طور که روان چیویو به یاد می‌اورد چه چیزهایی رو امروز بدست آورده، به راه رفتن ادامه می‌داد و درباره این فکر می‌کرد که در قدم بعدی باید چیکار بکنه.

غذا و هیزم می‌تونستن یکم بیشتر دوام بیارند، بنابراین اون باید برای پیدا کردن راهی برای چیدن گیاه‌های درحال رشد روی صخره، فکری می‌کرد.

کتاب‌های تصادفی