ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 18- آقای ذخیره غذایی در حال مرگ و روان چیوچیویی؛ که داستان یک گرگ و زندگی دشوار یک انسان رو در دنیای اولیه، شروع میکنه. (1)
دلایلی که چرا روان میخواست هر کاری که از دستش برمیآد رو برای گرگ انجام بده، خیلی پیچیده بودند.
به خاطر این نبود که اونها ازدواج کرده بودند یا تا زمانی که گرگ زنده میبود میتونست براش یه پناهگاه امن تهیه کنه.
اون بیشتر تحت تأثیر احساس همدلی بود که نمیتونست با کلمهها توصیفش کنه و همچنین یه امید قابل توضیحی که توی قلبش جوانه زده بود.
روان چیوچیو امیدوار بود که گرگ به وحشتناکی و پیچدگی شایعهها نباشه اینطوری بعد چند وقت زندگیاش مثل زخمای گرگ کم کم بهتر میشدن و اون دیگه تو این دنیای فانتزی باستانی با انسانها، شیاطین و دیوها تنها نمیموند.
بالاخره، تنها کسی که تو این دنیا باهاش ارتباط داشت گرگ خاکستری بود.
و اگه میمرد...
روان چیوچیو نفس عمیقی کشید. اون نمیخواست زندگی سخت و تنهایی که در انتظارش بود رو تصور کنه. خیلی ترسناک بود.
اون سرش رو تکون داد و خودش رو مجبور کرد تا آروم بشه.
نوک انگشتاش که از سرما بیحس شده بود رو دراز کرد و سعی کرد عنصر آب در هوای اطرافش رو احساس کنه، پس از هدایت آهسته توانایی بدنش، تونست قطرهای از آب شفابخش رو تقطیر کنه.
با تحمل سردرد تیزش روان چیوچیو روی تخت سنگی که گرگ روی اون خوابیده بود، خم شد و به آرامی چانه اش رو گرفت و با دست لرزان دیگرش قطره آب رو به گرگ داد.
روان، برای اینکه قطرهای از آب اسراف نشه، ادب و نزاکت رو کنار گذاشت و بعد از دادن قطره آب به آرومی لبهای آقای گرگ رو پاک کرد.
اگر چه طبیعت شیطانی گرگ برای محافظت از خودش دمای بدن گرگ خاکستری رو پایین آورده بود؛ اما گرمای کمی روی لبهایش باقی مانده بود.
حس لبهای نرم و به طرز عجیب گرمش، فوقالعاده بود.
روان نمیتونست دربرابر لمس دوباره لباش مقاومت کنه و قبل از اینکه به عقل بیاد، باعجله انگشتهاش که از سرما در شرف تبدیل شدن به انگشتهای هویجی بودند، رو عقب کشید.
قسمتی از سرش را که تیر میکشید را به آرومی فشار داد.
خوشبختانه، گرگ منحرفی که شایعههای زشتی پشت سرش بود، هوشیار نبود؛ وگرنه چطور باید این کارش رو براش توضیح میداد؟
این کارش شبیه به این بود که انگار داره از گرگ سو استفاده میکنه و با اون محترمانه رفتار نمیکنه!
ولی معلوم شد که لب یه مرد نر......
نه؛ لب یه مرد شیطان احساسش چه مدلیه.
نوک گوش روان چیوچیو تا حدودی داغ و قرمز شد. اون خودش رو جمع و جور کرد و بقیه انرژیاش رو صرف ساخت و تقطیر یه قطره آب دیگه برای گرگ کرد و بعد قطره رو به گرگ خوراند.
این دفعه، جرات نکرد به لبهاش دست بزنه و در حالیکه بخاطر استفاده زیاد از تواناییاش، شدیداً احساس ضعف میکرد، فقط به صورت گرگ نگاه کرد.
اثر آب شفابخش باید سریع معلوم میشد و تازمانی که روان چیوچیو اثری از سرزندگی توی گرگ نمیدید، نمیتونست دست از نگران بودن بکشه.
هوا به تاریکی میرفت و نوری هم که از کنار غار میاومد، خیلی کمتر شده بود.
روان چشمهاشو کاملا باز کرده بود و دنبال اثری از بهبودی توی چهره آقای گرگ بد میگشت.
در حقیقت، گرگ خیلی خوشتیپ بود....
ابروهای سیاهش به خاطر درد توهم رفته بودند؟!
بین ابروهای در هم رفته اش چین های زیادی وجود داشت. چشمهایش باریک و کشیده بودند. مژههای پر پشت و کلفتش اونقدر به پایین خم نشده بودن و شبیه دو بادبزن کوچک به آرامی میلرزیدن.
به طرز ناسالمی زیر چشمهای آقای گرگ سیاه بود. با نگاه کردن به پایین صورتش، اون میتونست دماغ صاف، لبهای رنگ پریده و کمی گرم که به حد مرگ به هم فشرده بودند رو ببینه.
اون بینظیرترین گرگ شیطانی بود که تا به حال دیده بود. اما این فقط در صورتی درست بود که اون زخم وحشتناکی که از سمت چپ پیشونیاش تا زیر پلک راستش رفته بود رو نادیده میگرفت.
ولی زخم بزرگ و عمیق به چشمهای گرگ آسیبی نزده بود و فقط صورت عالی و خوشتیپ اونو خراب کرده بود.
اون زخم کاملا التیام پیدا نکرده بود و روان میتونست کمی از گوشت خون آلودش که هنوز پوستی روی آن نبود را ببیند.
این زخم، گرگ رو عجیب و ناپسند نشون میداد.
اون واقعا واقعا یه گرگ شیطانی بدبخت بود.
اون زمانی که به مرگ نزدیک میشد توسط قبیلهاش به طرز از شکل افتاده، فلج شده و کور رها شده بود.
کتابهای تصادفی

