ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 17- برای اولین بار گرگ بزرگِ بد، احساس کرد که از دست دادن بینایی چیز بدیه. (3)
خوشبختانه، روان چیوچیو در زمان درستی از غار بیرون اومد. همونطور که کنار غار تلو تلو میخورد، اون دید که کیسه پوست حیوانیاش نیمه بازه و یه پرنده کوچک و زشت به قسمت بیرون افتاده پوست نوک میزنه.
روان چیوچیو دردش رو نادیده گرفت و به سمت پرنده زشت دوید.
«گا»
پرنده ترسو با دیدن اینکه کسی اومده، بالهای خودشو باز کرد و پرواز کرد. با این حال، پرنده پوست خشک شدهایی که به اون نوک میزد رو فراموش نکرد و اون رو با خودش برد.
بدن روان چیوچیو خیلی ضعیف شده بود و همینطور بالی هم برای پرواز نداشت و تنها کاری که تونست بکنه، تماشایِ پرنده زشت در حال پرواز بود.
بدون اهمیت دادن به کار پرنده، روان کیسه پوست حیوانیاش رو باز کرد و پوستهایی که روی زمین پراکنده شده بودند را داخل کیفشاش گذاشت. روی بعضی از آنها جای نوک پرنده باق...
کتابهای تصادفی


