ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 16- برای اولین بار گرگ بزرگِ بد، احساس کرد که از دست دادن بینایی چیز بدیه. (2)
اون باید از قبل میدونست که چنین چیزی برای گرگی مثل اون که از لحظه تولدش نفرین شده بود، غیر ممکنه.
اینکه کمی محبت خالص بدون هیچ قصد و غرضی دریافت کنه، برای گرگ خاکستری آرزوی محال شده بود.
از همون لحظهای که تو سن جوانی به این ورطه پرتاب شده بود باید این حقیقت رو میدونست.
روان چیوچیو نمیدونست که حرف خندهدارش باعث میشه گرگی که روی تخت خوابیده همه امیدش رو از دست بده.
روان دستهاشو دراز کرد و دستهای سرد گرگ رو گرفت و بین دستهاش مالید تا گرم بشن.
آقای گرگ بزرگ که بیتفاوت شده بود و داشت نقشه میکشید که به محض بدست آوردن قدرتش انسان رو بکشه، بخاطر کار روان چیوچیو دوباره احساس لغزش میکرد.
چرا اون دستاشو مالش میداد؟!
نکنه حتما داشت کیفیت گوشتش رو بررسی میکرد؟
به هر حال روان چیوچیو نزاشت افکارش بیشتر از این عجیب بشن. اون خیلی آروم دمای بدن آقای گرگ رو چک کرد و بعد هم لباس عروسیاش که هنوز گرم بود رو درآورد و روی یوان جو انداخت. گرگی که فقط یه پوست نقرهای حیوان دور ک...
کتابهای تصادفی
