فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس

قسمت: 885

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل 885: اژدهای خونین، آورنده عذاب، بالاخره از غلاف خارج شد!
قلب بای زه‌مین با شنیدن سخنان ساعت‌جیبی کلکسیونی، به تپش افتاد. او مطمئن بود که این صدا، آگاهی ساعت‌جیبی کلکسیونی است. بااین‌حال، این موضوع اصلاً او را شگفت‌زده نکرد؛ چرا که این گنجینه، از درجه نیمه خدایان بود و عجیب نبود که چنین شیئی از وجود خودآگاهی داشته باشد. به‌هرحال، این گنجینه چیزی بود که تنها یک سطح پایین‌تر از گنجینه‌هایی قرار داشت که حتی خدایان را نیز به چالش می‌کشیدند؛ مانند شعله نیلوفر آبی بی‌پایان در اوج شکوهش.
اما شوکش ناشی از چیزی بود که آگاهی گنجینه به او گفته بود.
ده‌هزار سال تجربه زندگی؟ صورتش کمی رنگ‌پریده شد، تا آنکه حقیقت به طور کامل بر او آشکار شد.
حال همه چیز معنی پیدا کرده بود؛ دلیل خاطرات ناگهانی از استفادهٔ ماهرانه‌تر از مهارت‌هایش... اما به‌جای احساس آرامش از اینکه می‌دانست چه چیزی پشت آن مهر پنهان شده، بیشتر احساس ترس می‌کرد. 
طی ۱۰ هزار سال زندگی، غیرممکن بود که به مردم نزدیک نشده باشد، مگر اینکه زندگی‌اش مانند یک ساقهٔ علف، بدون عاطفه و ارتباط سپری شده باشد؛ اما... آیا او در حال فراموش‌کردن افراد مهمی بود؟ آیا آن افراد واقعی بودند... یا فقط توهمی از ذهن او؟ هاله بای زه‌مین از کنترل خارج شده بود؛ زیرا احساساتش به‌شدت طغیان کرده بود. حتی باوجود مهارت قلب ثابت، حفظ آرامش برایش دشوار شده بود. 
"زیاد بهش فکر نکن... چیزایی رو که باید به یاد بیاری، به وقتش به یاد میاری و چیزهایی که باید به دست بیاری، به وقتش برسه بدست میاری... به‌هرحال، تو -"
صدای ساعت‌جیبی جمع کلکسیونی به‌تدریج ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شد؛ تا اینکه در نهایت به طور کامل قطع شد و احتمالاً به خواب عمیقی فرورفت. اما اینکه چه زمانی دوباره بیدار می‌شد، چیزی نبود که بای زه‌مین بداند.
«لعنت بهت، ساعت قدیمی... می‌خواد یه چیز مهم بگه، بعد وسط حرفاش قطع میشه!» بای زه‌مین با نفسی عمیق ادامه داد: «من شخصیت اصلی یه رمانم یا چی؟»
لیلیت که سخنان او را شنید، نفسی از سر آسودگی کشید. کمی از نگرانی که بر چهره‌اش دیده می‌شد، فروکش کرد. هر اتفاقی که افتاده بود، حداقل واضح بود که بای زه‌مین توانسته بود تا حدی به حالت عادی برگردد.
بااین‌حال، او هنوز کاملاً بهبود نیافته بود. حقیقت این بود که در قلبش اضطراب و اشتیاق داشت تا خاطراتی که شاید ساخته توهمش بودند و یا متعلق به او نبودند را بازگرداند. بااین‌حال، کلمات ساعت کلکسیونی توانسته بود اندکی از اضطرابش بکاهد و احساس کنترل بیشتری به او بدهد.
«چیزایی رو که باید به یاد بیاری، به وقتش به یاد میاری و چیزهایی که باید به دست بیاری، به وقتش برسه بدست میاری...» این چیزی بود که ساعت گفته بود و به دلایلی، بای زه‌مین باورداشت که همین‌طور است.
علاوه بر این، او هنوز کمی می‌ترسید... به‌یادآوردن چه فایده‌ای داشت، اگر نمی‌توانست دوباره کسی را که در توهم ملاقات کرده، در آغوش بگیرد؟ این تنها درد بی پایانی به همراه می‌آورد که احتمالاً به زنجیری برایش تبدیل می‌شد که زندانی‌اش می‌کرد. شاید کمی بزدلانه به نظر می‌رسید، اما بای زه‌مین ترجیح می‌داد تا واقع‌بین باشد. واقعیت این بود که حداقل در حال حاضر، هیچ توانایی‌ای برای تغییر چیزی نداشت؛ جز اینکه در گوشه‌ای برای آنچه که ازدست‌داده بود، گریه کند.
چیزی که بای زه‌مین نمی‌دانست، این بود که بدون شک آینده‌ای بسیار جالب‌تر و شگفت‌انگیزتری از تصوراتش در انتظارش بود. بارانی که می‌بارد، سرانجام متوقف خواهد شد؛ و فقط باید دید آیا کسی می‌تواند طوفان را پشت سر بگذارد تا رنگین‌کمان را ببیند یا خیر.
بدن بای زه‌مین در نوری طلایی احاطه شد. درست پیش از آنکه به پایین پلکان بهشت منتقل شود، فکری از ذهنش گذشت. به پله‌ی ده‌هزارم نگریست؛ پله‌ای که هرگز بر آن قدم نگذاشته بود.
شاید سوابق روح و ساعت جیبی کلکسیونی متوجه شده بودند که هر نوع توهمی که ایجاد کنند، نمی‌تواند گام‌ها و اراده بای زه‌مین را متوقف کند. حتی زمانی که او در توهم کشته‌شدن خانواده‌اش بود، این هم برای متوقف‌کردنش کافی نبود.
از همان ابتدا، مسیرش در بالا رفتن از پلکان کاملاً هموار بود و قدم‌هایش هرگز متوقف نشدند؛ زیرا که می‌دانست توقف، به معنای شکست و مرگ عزیزانش است. او در توهمی گرفتار شده بود که شاید هرگز نمی‌خواست از آن خارج شود؛ اما این خود او بود که باید تصمیم می‌گرفت آیا می‌تواند به مسیری که آغاز کرده بود بازگردد یا خیر.
اینکه آیا چنین چیزی امکان‌پذیر بود یا نه.... بای زه‌مین احتمالاً در آینده متوجه می‌شد.
 
….
 
هنگامی که بای زه‌مین همراه با سایر انسان‌ها منتقل شد، فوراً با سوالات زیادی مواجه شد، به خصوص از طرف سرافینا که حتی فراموش کرده بود کجا هستند و با چشمانی پر از اشک به او چسبیده بود.
توضیح اینکه حالش خوب است، برایش مشکل بود، حتی چندین بار وقتی همان سوال‌های تکراریی بارها و...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی