جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 884
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۸۴: خاطرات مهر و موم شده و قدرت معنوی
در تمام مدتی که بای زهمین در توهم پلکان آسمان، که متصل به ساعت جیبی کلکسیونر بود گیر افتاده بود، آن پایین سایر تکامل دهندگان روح هم او را زیر نظر داشتند، و هم ارباب شیاطین را که تنها چند پله پایینتر بود، و چیزی نگذشت که متوجه جو عجیب آن بالا شدند، و کمی اخم روی پیشانیشان نشست! چرا که ثانیهها میگذشت، اما آن دو نفر هیچ حرکتی نمیکردند و همانطور ثابت مانده بودند؛ اوضاع کمی مشکوک بهنظر میرسید!
«ها؟ چی شده؟»
«نه بای زهمین و نه ارباب شیطانا، چرا هیچ کدومشون حرکت نمیکنن؟»
«نه بابا؟ اگه بهم نمیگفتی نمیفهمیدم، آخه کورم! احمق! دارم دلیلشو میپرسم! چرا دوتاشون اینجوری خشکشون زده؟»
«همم... شاید بهخاطر اینکه ارباب شیطانی دیگه واقعا نمیتونه جلوتر بره؟ آخه بدنش واقعا داره میلرزه، و انگار خیلی خودشو نگه داشته که هنوز رو پاهاش وایستاده و نیفتاده زمین.»
«ولی... پس مشکل بای زهمین چیه؟ اون تا پله ۹۹۹۹ام رو خیلی راحت و بدون اینکه حتی یه بار بلرزه رفت بالا، اما نمیدونم چرا از وقتی پاشو گذاشت رو این پله یکی مونده به آخر کلا متوقف شد.»
«شاید اونم دچار یهجور توهم شده؟ ولی از یه طرفم بهنظر نمیاد که بای زهمین ترسی تو دلش داشته باشه، آخه نگاش کن! این چه توهمیه که اونو نتونسته بترسونه ولی در عین حال نمیذاره ادامه بده؟ وقتی دقیقتر بهش فکر کنیم میبینیم که این اصن با عقل جور در نمیاد!»
«یعنی... یعنی فکر میکنی بای زهمین دچار یه توهم قدرتمندیه که نتونسته بترسونتش، ولی به نوعی درگیرش کرده، و الانم داره باهاش مبارزه میکنه؟»
«خب، فکر کنم یه چی تو همین مایهها باید باشه...»
همگی پنهان و پچپچکنان با هم بحث میکردند و تز میدادند که چه اتفاقی افتاده است، و در این میان و با گذشتن هر ثانیه، کسانی که همراه بای زهمین آمده بودند و طرف او بودند بیشتر و بیشتر عصبی میشدند؛ بای زهمین، منتظر چه هستی؟!
شاید دوستانش حق داشتند که بهم بریزند، چون او خیلی نزدیک بود، خیلی خیلی نزدیک! و فقط یک پله، و یک قدم دیگر تا پیروزی و رسیدن به گنج درجه نیمهیزدان برایش مانده بود! و بای زهمین به عجیبترین طرز ممکن این یک قدم را برنمیداشت...
«زود باش... زود باش... یالا دیگه بای زهمین زود باش! چرا انقدر لفتش میدی؟» سرافینا به قدری مضطرب بود که نمیدانست باید بنشیند یا بایستد. او مشتهای کوچکش را محکم کرده و چشمانش را روی بای زهمین، همان مرد جوان قصهمان که روی پله ۹۹۹۹ام ایستاده بود دوخته بود، و بارها و بارها کلماتش را تکرار کرد؛ زود باش...
البته سرافینا تنها کسی نبود که از وقفه ناگهان و برزخمانند بای زهمین بهم ریخته بود، بلکه تمام انسانها و همچنین زیلوگ و مِی لین نیز واکنشی مشابه آن شاهدخت جوان داشتند، مخصوصا کسانی که گرچه مدت زمان زیادی نبود که بای زهمین را میشناختند، اما بهلطف رفتار و اعمالی که ازش دیده بودند ایمان داشتند که او انسان بزرگیست، و برایش احترام و علاقه زیادی قائل بودند.
البته شک و تردید و نگرانی دوستان بای زهمین خیلی طول نکشید، چرا که ناگهان اتفاقی در فراز پلکان آسمان افتاد، و همه را در حیرت و شگفتی تمام فرو برد!
در ابتدا، همه چیز عادی بهنظر میرسید، جز بای زهمین و قدمهایش، که معلوم نبود چرا ناگهان متوقف شده بودند. با این حال، هاله بای زهمین یکباره دچار تغییرات شگفتانگیزی شد، و نفس همه را بند آورد.
هالهاش از سردرگمی به وحشت، از وحشت به شادی، و از شادی به غرور تغییر کرد! هالههای مربوط به شادی و غرورش نیز اکثرا در هم ادغام شدند و از تمام هالههای دیگر بیشتر دوام آورند، چیزی حدود ۳۰ ثانیه.
این اتفاق باعث شد تا بسیاری به این نتیجه برسند که توهمی که بای زهمین در آن قرار داشت صرفا ترسهای او نیست، بلکه چیزیست ملایم و شاید حتی خوشایند، تا حواسش را از پیروزی پرت کند! با این حال آن توهم هر چه بود نتوانست بیش از حد دوام بیاورد... البته برای مخاطبین! حدود ۳۰ ثانیه پس از توقف قدمهای بای زهمین گذشت، و بعد از آن اتفاقی افتاد، و رنگ چهرهی بیشتر کسانی که حضور داشتند، پرید.
غر...!!!!
پلکان آسمان ناگهان بهشدت لرزید، و هالهای به سرخی خون سراسر وجود بای زهمین را پوشاند. سایهای نامشخص از گرگی که روی دو پای عقبش ایستاده بود بای زهمین را احاطه کرد، و تا حدودی شبح او را پوشاند، آسمان بلافاصله در رنگ سرخ احاطه شد، و سپس، یک جفت چشم طلاییرنگ و سرد در میان ابرها باز شد، و با تحقیر هر چه تمام به پایین نگریست.
اتفاق فوق هم بسیار سریع افتاد و هم بینهایت عجیب بود. طوریکه هیچکس خیلی فرصت نکرد که فکر کند که چرا بای زهمین ناگهان باید چنین حجم عظیمی از میل به کشتار را آزاد کند، خودش هم زمانیکه تنها چند لحظه قبلش بسیار شاد و خوشحال و آرام بهنظر میرسید! و همچنین هیچ کدامشان زمانی برای پردازش این موضوع هم پیدا نکردند، که چرا قدرت همهشان بدون استثنا حدود ۲۰ درصد کاهش یافت، با وجود آنکه بیشتر میل به کشتار ناگهان و بدون هیچ اخطاری فروکش کرد، و جایش را به غم داد...
غم، غمی عظیم...
شاهدخت پیکسی ناخودآگاه دستش را روی قلبش گذاشت، و سایه درد همه چهرهاش را در بر گرفت: «این... این چیه؟!»
البته نه تنها شاهدخت پیکسی، بلکه تمام پریها دچار وضعی مانند او شدند. و چیزی نگذشت که سایر تکاملدهندگان روح، که احساسات کامل و توسعه یافتهای داشتند نیز نگاهی به آن مرد جوان که پشتش به آنها بود کردند، و در چشمانشان هیچ چیز جز غم نبود، غم! آنها غم بای زهمین را دریافت کردند...
«این... من....» شاهدخت دیانا حس کرد که چیزی خیس روی گونههایش میلغزد، و وقتی متوجه شد که دارد اشک میری...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
